تمام دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد. اما چه زود فهمیدم
که دیر شده است و چقدر دیر شده بود.
دیگر نه خودم را داشتم، نه تو را و نه تمام دنیا را.همه چیز را از دست داده بودم،
همه چیز. و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم
نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام . حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر
از کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است.
بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ،
زیر پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم . جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من
کور شوم و تمام دنیا خودشان را ببینند. و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار
تا لحظه های باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد.
دستها، گوشها و لبانم را... . فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک
ریختنم تا هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم
بکوب ، بیل و کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا .
نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن . بیا و ... .