آغاز شعرم با کلام پدرم بود
عشق تو صحرا من اگه بودم
آب حیاتم توی دست پدرم بود
وای اگه گندم پوست تنم بود
...اون که با دستاش من می کاشت پدرم بود
ریشه رو تو خاک اگه می ذاشت پدرم بود
پدر روحه پدر جونه پدر دینه و ایمونه
پدر خسته پدر بی زار از این دنیای دیوونه
پدر نوره پدر امید پدر عشقی که می مونه
پدر خندون ولی گریون از این دنیای دیوونه
دوستت می دارم
زیرا که ناگزیرم از دوست داشتن ات ،
دوستت می دارم
زیرا که جز این نتوانم ،
دوستت می دارم
به حکم تقدیر آسمانی ،
دوستت می دارم
در مداری جادویی .
دوستت می دارم
چون سرخگلی که بوته اش را
دوستت می دارم
چون خورشید که پرتوش را .
دوستت می دارم
زیرا که تویی نسیم حیاتم
دوستت می دارم
زیرا که هستی ام در گرو دوست داشتن توست
من عاشقم به آنچه که ندارم و دیگر هرگز بدست نخواهم آورد
به آنچه نابود شد
به آنچه که از هم گسست
به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت
من مجنونم به آن که بیش از همه زجرم داد
و کمتر از همه دوستم داشت
به آن که بدست فراموشیم سپرد و گریخت
به آنکه از من گسست و از من برید
من شاهدم بر آن چه که در نیمه های شب خموش
و آرام به نام اشک گرم و لرزان بر گونه ام سرازیر شد
بر ستمکاریهای دنیای دون
بر نیرنگها و فریبها
من دورم از خوشی ها و شادی ها
سعادتها و نیک بختیها
از آن چه شور و شعف میافریند
و دلها را به زندگی امیدوار می سازد
از آن چه برق اشک شادی ها را
در چشمها منعکس می کند
من خموشم به زیر نگاه های یاس آلود دیگران
در مقابل ستمهای روزگار
من حسرتم در برابر بدست آوردن او ...
در برابر یاد آوری محبت ها
و غم های او درپیش خاطرات شیرین گذشته
من گریزانم از آفرینش
از آن که بوجودش آورد
در قلبم جایگزینش کرد
و بعد یکباره باپاره ای از قلبم یکجا برد
از آن که رنج را آفرید در قبال خوش بختی
خوش بختی را نمی خواهم غمها را به خاطرش می ستـــــــــایم
که دستاتو توی دستام بگیرم
نمیدونی چه حالیم ازاینکه
همون روزی تو میرسی که میرم
به قدری چشم برات بودم که میشد
تموم جاده هارو تو نگام دید
همه دلشوره دریا رو میشد
تو مرداب زمین گیر چشام دید
همیشه اشتیاق مبهمی هست
واسه اونکه باید بی تاب باشه
غروبها که دلم میگیره میگم
شاید امشب شب مهتاب باشه
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
بده دستات رو به من تا باورم شه پیشمی
می دونم خوب می دونی تو تارو پود و ریشمی
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیال من نبود که عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی تا دوباره زندگی کنم
نمی دونم چی بگم تا باورت شه جونمی
توی این کابوس درد،رویایه مهربونمی
وقتی حتی پیشمی دلم تنگ میشه باز
عشق تو توی لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت که بی تو از نفس هم سیر میشم
نمی دونم چی میشه بد جوری گوشه گیر میشم
ممنونم که بچه بازیهام رو طاقت می کنی
هر چقدر که بد میشم اما تو نجابت می کنی
هر کجای دنیا که باشم بامنی و بر منی
نگران حال و روزم بیشتر از خوده منی