گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من این جمله که برای بیانش به چشم تو افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی این یک تراژدی ست ـ غم ِداستان من یک شب بیا و ضامن ِ من باش نازنین ! وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز! زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من