گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

در سراپرده زیبای خیال

در سراپرده زیبای خیال
 
 
بتو می اندیشم...
 
 
 
ودلم را بتو ای مظهر عشق
 
 
به تو ای یار وفا...  .به تو من می بخشم .
 
 
 
به تو ای پاکترین چشمه جوشنده ء عشق
 
 
بتو ای ساده ترین روح خدا
 
 
بتوای  تکیه گه محکم دل
  
 
بتو می اندیشم .. . ودلم را بتو من میبخشم،
 
 
تا که در ظلمت وتاریکی شب
 
 
 همره اشک جگر سوخته ء  شمع  غمین
 
 
تا دم صبح منو شمع بسوزیم  ز عشق
 
 
 تا سحرگاه نباشد اثری از منو شمع
 
 
 ودوقربانی عشق...
 
 
با دلی بسته به زنجیر وفا
 
 
همره باد صبا....سوی هر شهر ودیار
 
 
پرگشائیم  ز بادی  آرام....
 
 
باهمان مانده ء خاکستر خویش!!!
 
 
تا که در گوش همه مردم شهر
 
 
قصه ء عشق بخوانیم ز باز!
 
 
تا دراین عهد وزمان
 
 
ما دگرباره پیام آور عشقی باشیم
 
 
عشق با مهر ووفا  .... !
 
 
وپیام آور عشقی صادق
 
 
بدل رهگذران
 
 
 بدل خالی از احساس جهان....
 
 
 
تا که شاید ...  شاید
 
 
بتوان یاد آورد
 
 
که خدا بین همه نعمت ها
 
 
عــــــشق را هم بدل انسان داد
 
 
عـــشق  را هم بدل انسان داد!!!


شیدا

ز حال من چه می پرسی

ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان
منم تنها ترین تنها،‌ ز درد سینه ام بی جان


بّود روزم شب واین شب، بّود ظلمت گهی تاریک

حصار بی کسی دورم ، ره امید من باریک

سروده خنده ام: هق هق ، و سیل اشک من دریا

مرا آواره گی ؛گردش؛ ، سفر با قلب خوش ؛رویا؛!

سرایم دشت بی پیکر ‌، بخاک تشنه ای مفروش

چراغم در ؛سما ؛ ماهی ، که با ابری شده خاموش

نگاهم انتظاری تلخ، پناهم بی پناهی ها

سکوت دل همه فریاد ، گناهم بی گناهی ها

دلم یک شیشه ی نازک ، طپشهایش بسان سنگ

همه یاران من دشمن ، به ظاهر با دلم همرنگ!

سلام دیگران با من ،‌ بواقع همچو یک نفرین

سخن با قلب من طعنه، بظاهر با دلم غمگین!

محبت با دلم حیله، نوازش چون خراش چنگ

وفا با قلب من تزویر، صداقت با دلم نیرنگ

مرا نور جهان ظلمت ،درخشش تیغه ی خنجر

به محفل گفتگو ها جنگ ، مرا تنهائیم سنگر!


حراّرت بر دلم آتش ، نسیم صبح من طوفان

مرا همدر یک انسان! ولی در باطنش شیطان!


مرا عشق جهان ، هجران؛ سرای آرزو حرمان

مرا پیوند دل زنجیر ، سزای عاشقی زندان!


زحال من چه می پرسی ، ندانستن گهی خوب است

چه سودی پرسش از قلبی، که در فریاد وآشوب است!!


بحال خود رهایم کن ، که تا میرم به کنچ غم

چو پاسخ را نمیگیری، بُکن این پرسش خود کم!!!


جوابی را اگر خواهی... درون دیده ام بنگر

بخوان دل را، ز چشمانم ، سپس چون دیگران بگذر!!!


شیدا

صدائی خسته در صد واژه ی مبهم


صدائی خسته در صد واژه ی مبهم   

وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک  

میان خیسی هرخط دفتر   

در تب فریاد  

وچون سرخی غمبار شقایق ها   

نگاهی غمزده خونین   

درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه 

وتکرار خطوط اشک  

میان خط به خط دفتری خاموش.  

 

واما بازهم خاموشی واندوه  

ودر صدها سوال مانده در تردید  

به سرگردان سکوتی    

باز پیچیدن بخود... در یاس نا سامان یک" بودن

 

نیازی سخت درمانده  

به فریادی ز قعر سینه ای همواره درخاموشی مطلق   

ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن   

در میان اوج نامردی به قعر نامرادی ها 

 

اگر حق هم چنین باشد 

چنین حق دل من نیست    

نه حتی حق تودر بودنی    

تنها برای زنده بودن ها .... فقط یکبار!  

نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن  

فقط یکبار!

 

 

ولیکن " زندگانی"   ... "زنده بودن" نیست 

بسی بالاتر از" این"  حق "بودن " هاست  

 ....   

...واما عشق...   

گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما...  

رسیدن تا به مردابی   میان زندگانی بین آدمها

زدنیا حق من" اینگونه بودن" 

 

بازهم حق دل من نیست  

نه حتی تو!!!   

  

خداوندی  که جان بخشیده قلبی را 

به هر تن در جهان خویش  

تنی آزاده را روی زمین همواره میجوید   

واما آدمی درحد جای خود    

گرفته حق بودن را  ....میان این زمینِ ِ تا ابد  

 درگیر ناحقی!!!!    

نه دیگر !!! حق تو یا حق من "اینگونه بودن"نیست !! 


شیدا

شرح شیدائی


کی ز لبهایم بر آید ، " شرح شیدائی " عشقم

من به این شوریدگی ها ، مایه ی جان را سرشتم



هـمره هر قطره اشکی ، گفته ام فریاد عاشق

با هر آن تک قطره اشکی ، قصه ی دل ر ا نوشتم



من که در اوج کمالی عشق را در سینه دارم

کی عجب باشد اگر من ، حرف را در سینه کُشتم



گفته های عاشقانه کی زبان عاشقان است

منکه عاشق تر ز عشقم ، از سخن دیگر گذشتم



فرق عاشق دل به دنیا با دگر مردم همین است

عشق چون باری به قلبم ، کوله بار غم به پشتم



گفتگو حاصل ندارد ، تک نگاهی صد کلام است

من که دیدم آن نگه را ، همچو حوری در بهشتم



شعر "شیدایی " سرودن ، مذهب عاشق دلان نیست

عشق گر پرده دریدم ، شاعری خودخواه و زشتم



پختگی ها در سکوت است ، بلااَخص در عشق عاشق

گر سخن گویم به خامی ، کمتر از آن تازه خشتم



عشق پرشور چو داری ، خود دگر رسوای عشقی

من که حرفی هم نگفتم ، حرفایی مانده پشتم !



گفتن از احساس عاشق چو گنه کرد به دنیاست

حرف من مانده به چشمم ، همره اشک درشتم



گاه در شوریدگی ها ، حرف گویای دلم نیست

در پی ِ تازه کلامی بس درون سینه گشتم



گر به الفاظ زمینی عشق را آلوده سازم

آسمانی عشق خود را گوئیا بیهوده کشتم !




فرزانه شیدا

من به اندازه نادیدن تو بیمارم


من به اندازه نادیدن تو بیمارم

 

 و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم

 

ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم

 

دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم

 

خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید...

 

 خسته از شعر و هر صحبت طوطی وارم

 

 گرمی وحرم حضورت بدنم را سوزاند

 

نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟

 

گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم


ساعتی هست که همصحبت این دیوارم

کیستی ؟ کیستی تو؟



نزدیک میشوی به من

  فرسنگها در من فرو میروی

  در من خانه میکنی

  در من حضورمیابی

  لحظه به لحظه هرجا و هر کجا

  توی انگشتهایم جاری میشوی

  سطر به سطر خاطراتم را می نگاری

  روی لبم مینشینی

  خنده میشوی، حرف می شوی

  دلم که می گیرد از چشمهایم میباری

  کیستی ؟ کیستی تو؟

  کیستی تو که این همه

  در من بی تابی

  سزاوار حرفهای عاشقانه ای

  کیستی تو که دیدنت زندگی

  رفتنت مرگ است

 در من بمان

 از هنوز تا همیشه........

گر فاصله ای هست میان من وتو

گر فاصله ای هست میان من وتو
بردار به لبخندی _ بردار به پیغامی…
سلام _ آی نازنین
باز نامه دادم
نمیره قصه عشقت ز یادم
گذاشتی عمرتو پای دل من
نشستی پای حرفای دل من
نرنجیدی تو از امروز و فردام
نترسیدی که من این سوی دنیام
منو شرمنده کردی با محبت
که دیدار تو اسمش شد زیارت
خیال نکن که بی خیال
از تو و روزگارتم
به فکرتم به یادتم
زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی
حس میکنم کنارتم
اون ور دنیا که باشی
خودم میام میارمت
تنها مگه میذارمت
غصه تنهایی مخور
تنها مگه میذارمت
ببین که چی به روزه _ این زندگیت آوردی
از وقتی دل سپردی
یه عالمه_ غصه خوردی
یادمه_غصه خوردی
موتو_ سفید کردی
روز تو_ سیاه کردی
تو با خودت عزیزم ببین_ که چه ها کردی ؟
خودتو فدای این عشق_ چه بی ریا کردی
تو که رفتی
پریشون شد خیالم
همه گفتم که من دیونه حالم
نمی دونن که این دیونه در فکر شفا نیست
که هر چی باشه اما بی وفا نیست….
خیال نکن که بی وفا از تو روزگارتم
به فکرتم به یادتم _ زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی _ حس میکنم کنارتم

دیگه با غم خونه زادم

دیگه با غم خونه زادم

اسم من رفته زیادم

من یه جنگلم پر آتیش

که اسیر دست بادم

دنبال عشقم میگردم

با نگاه سردو خستم

می پیچه حرفام تو گوشم

مثل ناقوس شکستم

تو پرستوی امیدی

مگه از من تو چه دیدی

غربت منو که دیدی

از کنارم پر کشیدی

بی تو دردم اما خاموش

بی تو اشکم اما پر جوش

نکنه با این همه عشق

شدم از یادت فراموش

قلب تو قلب پرنده

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن

برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق
کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو
به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر