من عاشقم به آنچه که ندارم و دیگر هرگز بدست نخواهم آورد
به آنچه نابود شد
به آنچه که از هم گسست
به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت
من مجنونم به آن که بیش از همه زجرم داد
و کمتر از همه دوستم داشت
به آن که بدست فراموشیم سپرد و گریخت
به آنکه از من گسست و از من برید
من شاهدم بر آن چه که در نیمه های شب خموش
و آرام به نام اشک گرم و لرزان بر گونه ام سرازیر شد
بر ستمکاریهای دنیای دون
بر نیرنگها و فریبها
من دورم از خوشی ها و شادی ها
سعادتها و نیک بختیها
از آن چه شور و شعف میافریند
و دلها را به زندگی امیدوار می سازد
از آن چه برق اشک شادی ها را
در چشمها منعکس می کند
من خموشم به زیر نگاه های یاس آلود دیگران
در مقابل ستمهای روزگار
من حسرتم در برابر بدست آوردن او ...
در برابر یاد آوری محبت ها
و غم های او درپیش خاطرات شیرین گذشته
من گریزانم از آفرینش
از آن که بوجودش آورد
در قلبم جایگزینش کرد
و بعد یکباره باپاره ای از قلبم یکجا برد
از آن که رنج را آفرید در قبال خوش بختی
خوش بختی را نمی خواهم غمها را به خاطرش می ستـــــــــایم