همیشه اینگونه بوده است:
کسی را که خیلی دوست داری زود از دست میدهی، پیش از آنکه خوب نگاهش کنی. پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی، پیش از آنکه همهی لبخندهایت را به او نشان بدهی، مثل پروانههای زیبا، بال میگیرد و دور میشود. فکر میکردی میتوانی تا آخرین روز که زمین به دور خود میچرخد و خورشید از پشت کوهها سرک میکشد در کنارش باشی؟
همیشه اینگونه بوده است:
کسی که از دیدنش سیر نشدهای، زود از دنیای تو میرود. وقتی به خودت میآیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر میکردی میتوانی با او به همهی باغها سر بزنی؟ هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها میرفتی؟ هنوز ساعتهای صمیمانهای باید با او اشک میریختی ؟
همیشه اینگونه بوده است:
وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کاملاً بر تن نکردهای، وقتی هنوز ترانههای عاشقی را تا آخر با او نخواندهای، ناباورانه او را در کنارت نمیبینی. فکر میکردی دست در دست او خندهکنان به آن سوی نردههای آسمان خواهی رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند؟
همیشه اینگونه بوده است:
او که میرود، او که برای همیشه میرود، آنقدر تنها میشوی که نام روزها را فراموش میکنی، از عقربههای ساعت میگریزی و هیچ فرشتهای به خوابت نمیآید.
راستی اگر هنوز او نرفته؛ اگر هنوز ، باد ، همهی شمعهایت را خاموش نکرده؛ اگر هنوز پلهای پشت سرت ویران نشده اگر هنوز میتوانی برایش یک گل بفرستی٬ پس قدر تک تک نفسهایش را بدان٬ دستهایش را بگیر و تا ابد کنارش بمان.