می خوام یه اعترافی بکنم
دلم راستی راستی برات تنگ شده
نه این چیزی که الان هستی
نه اونی که الان شدی
همونی که بودی
همونی که خیال میکردم هستی
شاید دل نبرده بودی اما
خیلی خوب بودی همونجوری که بودی
با همه ی دوری آشنا بودی
به اندازه نوشیدن یک فنجان قهوه
- مهمان من -
بیا و همون غریبه ای باش
که میشناختم
نه این آشنای امروزی...