وقتی هوای خانه از مه و شبنم پر میشود، حضور لطیف دستهای تو را بر شانههای خستهام حس میکنم. چقدر این روزها گرگهای گرسنه از پشت پنجره اتاقم «او او» میکشند و من وقتی تو را کم دارم، همیشه بخاطر تنهاییهایم، خودم را در اتاق کوچک خاطراتم حبس می کنم تا گرگهای گرسنه مرا مثل برهای تنها ندرند.
دوست داشتم میآمدی و دست مرا میگرفتی آنوقت با افتخار میان گله گرگها میرفتم و میگفتم...
نه... نه... اشتباه میکنم آن وقت دیگر گرگی نمیماند. تو که بیایی همه جا پر از نور و روشنی میشود. تو که بیایی میتوانی زخمهای قلبم را پانسمان کنی. تو که بیایی از روزهای دوریت و از دردهایی که کشیدم برایت میگویم. از یک رفیق نیمه راه که با بیرحمی از پشت به من خنجر زد و پشت سرم خندید.
اکنون هم اگر زندهام بخاطر انتظار آمدن توست؛ وگرنه مدتهاست که کار من در این جهان خاکستری به پایان رسیده است. بیا و بنشین کنارم تا با تو آرام سخن بگویم... بیا و پارههای دلم را از زمین سرد بردار. بیا تا به احترام تو همه ذرات وجودم به پا خیزد...
ولی افسوس...!!
ولی افسوس که توهرگز نمیای هرگز.....