گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

ولی افسوس....!!

وقتی هوای خانه از مه و شبنم پر می‌شود، حضور لطیف دستهای تو را بر شانه‌های خسته‌ام حس می‌کنم. چقدر این روزها گرگهای گرسنه از پشت پنجره اتاقم «او او» می‌کشند و من وقتی تو را کم دارم، همیشه بخاطر تنهاییهایم، خودم را در اتاق کوچک خاطراتم حبس می کنم تا گرگهای گرسنه مرا مثل بره‌ای تنها ندرند. دوست داشتم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی آنوقت با افتخار میان گله گرگها می‌رفتم و می‌گفتم... نه... نه... اشتباه می‌کنم آن وقت دیگر گرگی نمی‌ماند. تو که بیایی همه جا پر از نور و روشنی می‌شود. تو که بیایی می‌توانی زخمهای قلبم را پانسمان کنی. تو که بیایی از روزهای دوریت و از دردهایی که کشیدم برایت می‌گویم. از یک رفیق نیمه راه که با بیرحمی از پشت به من خنجر زد و پشت سرم خندید. اکنون هم اگر زنده‌ام بخاطر انتظار آمدن توست؛ وگرنه مدتهاست که کار من در این جهان خاکستری به پایان رسیده است. بیا و بنشین کنارم تا با تو آرام سخن بگویم... بیا و پاره‌های دلم را از زمین سرد بردار. بیا تا به احترام تو همه ذرات وجودم به پا خیزد... ولی افسوس...!! ولی افسوس که توهرگز نمیای هرگز.....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد