همه چیز بارها تمام شد،
و باز آغاز شد
همچو آفتاب
اما این بار غروب مرا هیچ نفهمید
تنها بر من تاخت ...
آفتابی در این آسمان بود،
با من هست
اما برای ...
اما
ای خورشید
خوب می دانی که
لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی
می دانی در سایه ات
لحظه لحظه غرق بودم
آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود
تو از چشمانم می خواندی!
می دانم که خوب می دانی ...
و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.
بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟یاد داری؟
چقدر حرف دارم من
دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که الان ایستاده ام؟
به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سرمن.
آسمان بارید ودنیای من متروک شد. گم شد. فراموش شد
حالا هی روزمی شود. وهی شب می شود.
تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.
چقدر حرف. . . . ......
دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟
چند مشت؟ چند پنجه؟
به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من
بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند
حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود.
روز برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود
.حرف............دلم می خواهد بپرسم...........نه.....نمی پرسم....