گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

چقدر حرف. . . . ......

همه چیز بارها تمام شد،
و باز آغاز شد
همچو آفتاب
اما این بار غروب مرا هیچ نفهمید
تنها بر من تاخت ...

آفتابی در این آسمان بود،
با من هست
اما برای ...

اما
ای خورشید
خوب می دانی که
لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی
می دانی در سایه ات
لحظه لحظه غرق بودم

آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود
تو از چشمانم می خواندی!

می دانم که خوب می دانی ...

 

چقدر حرف دارم من. دلم می خواهد فریاد بزنم.
حالا هی شب می شود.
شب می شود و من در مسیر این باد نشسته ام که کاغذهایم را پریشان می کند

و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.



بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟یاد داری؟

چقدر حرف دارم من

دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که الان ایستاده ام؟

به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سرمن.

آسمان بارید ودنیای من متروک شد. گم شد. فراموش شد

حالا هی روزمی شود. وهی شب می شود.


تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.


چقدر حرف. . . . ......

دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟

چند مشت؟ چند پنجه؟

به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من

بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند

حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود.

روز برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود

.حرف............دلم می خواهد بپرسم...........نه.....نمی پرسم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد