موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند .
این، تن فرسوده را،پای به دامن کشید؛
و آن سر آسوده را،سوی افق ها کشاند.
ساحل تنها، به درددر پی او ناله کرد:
«موج سبکبال من،بی خبر از حال من،
پای تو در بند نیست.بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست.
«هستم اگر می روم» خوشتر ازین پند نیست .
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست.»
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند؟
گفت:«به پایان راه، هر دو به هم می رسند»
عمر گذر کرده را غرق تماشام شدم:
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است
عالی بود مرسی