گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

شاید گم شده باشی ...



هر چند وقت یکبار خودت را از خودت طلب کن ... شاید گم شده باشی ...

چقدر سخت است

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .




قسمت........




چِـه کلمـِـه مََََََََََظلــومــی استــــ

" قِســمَت "

تَمــــام ِ تَقصــیرهـــای مــا را بـِـه عُهــده مــی گیـــرَد

چرا؟

چرا؟

چرا وقتی میخواستی تنهام بزاری اومدی به زندگیم

چرا داغونم کردی گذاشتی رفتی؟

چرا؟

چرا احساس و عشقمو لح میکنی و میزاری میری؟

مگه چه گناهی کرده بودم؟

دیگه خسته شدم

خسته شدم از گریه

خسته شدم از انتظار

از امید واهی از عشق از زندگی از نفسای بیهوده کشیدن بی تو

کاش مردن دست خود آدما بود

کاش میمردم ازاین زندگی لعنتی راحت میشدم

دیگه نمیتونم

نمیتونم ادامه بدم و فقط به یچیز فکرمیکنم

به مردن به اینکه نباشمو راحت شم

یکی ازدوستای گلم گفت:خودکشی واسه آدمای ضعیفه

خب منم بی تو شکستم و ضعیف شدم!!!

پس بهتره نباشم

حداقل اگه نباشم خونوادم و دوستام اذیت نمیشن

بودنم که جز زجر و عذاب برام چیزی نداره

یکی دیگه ازدوستام گفت:ما تنهانیستیم و خدا رو داریم

ولی خداهم از دست من خسته شده

خداهم دیگه منو دوست نداره

پس بهتره دیگه نباشم........

 


دیگر کسی به دیدار باران نمی آید

سرم را روی شانه پنجره می گذارم و گریستن آسمان را می نگرم.چه بی پروا می گریی عشق .دانه های اشک بر روی گونه های شیشه می لغزد و خاطرات به روی گونه های من.پنجره های روبه رو بسته اند.
این روزها دیگر کسی به دیدار باران نمی آید دیگر کسی عاشق نمی شود.در کوچه های خلوت تنهایی مان نه رهگذری می خواند و نه درویشی و انگار هیچ شاعری در لحظه های تولد عشق نمی گرید.
درویش به کوچه های ما بیا صدای تو لیلی و مجنون را بیدار می کند.در این باران بی امان بخوان تا عشق جان بگیرد تا کسی بی قرار یارش شود.بزن به دل کوچه ها و آن قدر حدیث عشق و ذکر یا عشق یا عشق یا عشق سر بده که لیلی با پای برهنه خود را به دیدار مجنون برساند. 
بخوان درویش صدایت بوی صبح می دهد. کی سر می زند سپیده ما؟ بخوان تا پنجره های بسته گشوده شود و به کوچه ی بی درخت و بی بهار دوباره برگردد.
من نذر کرده ام... نذر کرده ام تار تار گیسویش را دانه دانه با اشک بوسه زنم.
من نذر کرده ام یا عشق یا عشق یا عشق...
http://s2.picofile.com/file/7245087204/4cnlx1y.jpg

دلم تنگ است

دلم تنگ است، نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی .

پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست .

نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من به دنبال تو همچون کودکی هستم ومعصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل.

دلم تنگ است وتنهایی به لب می آورد جانم بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا تلنگر میزند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی به دنبال تو میگردم ، به سویت پیش می آیم ، چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

حس دوست داشتن

هر ثانیه که می گذرد؛ چیزی از تو را با خود می برد!


زمان غارتگر غریبی است.


همه چیز را بی اجازه می برد....


 و تنها یک چیز را همیشه فراموش می کند:


حس دوست داشتن تو را.

مهربون ، یه روز تو جهنم همدیگر رو می بینیم! آخه هر دو تامون جهنمی هستیم...تو به جرم این که قلب منو شکستی و دزدیدی ....من به خاطر این که به جای خدا ، تو رو پرستیدم

چقدر حرف. . . . ......

همه چیز بارها تمام شد،
و باز آغاز شد
همچو آفتاب
اما این بار غروب مرا هیچ نفهمید
تنها بر من تاخت ...

آفتابی در این آسمان بود،
با من هست
اما برای ...

اما
ای خورشید
خوب می دانی که
لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی
می دانی در سایه ات
لحظه لحظه غرق بودم

آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود
تو از چشمانم می خواندی!

می دانم که خوب می دانی ...

 

چقدر حرف دارم من. دلم می خواهد فریاد بزنم.
حالا هی شب می شود.
شب می شود و من در مسیر این باد نشسته ام که کاغذهایم را پریشان می کند

و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.



بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟یاد داری؟

چقدر حرف دارم من

دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که الان ایستاده ام؟

به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سرمن.

آسمان بارید ودنیای من متروک شد. گم شد. فراموش شد

حالا هی روزمی شود. وهی شب می شود.


تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.


چقدر حرف. . . . ......

دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟

چند مشت؟ چند پنجه؟

به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من

بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند

حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود.

روز برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود

.حرف............دلم می خواهد بپرسم...........نه.....نمی پرسم....

تقدیرم این شد...

زخم می خوردم و می تازیدم به ناگاه از پا در امدم نه به زخمه های تیغه ی تقدیر که به تیر ناگزیر جدای در امید وفایش با چشما نی خونین جان کندم و شکست خوردم! چه کنم که تقدیرم این شد

روزی که دنیاروگشتی....

میدونم یه روز می فهمی ، روزی که دنیا رو گشتی ، من چه جوری تو رو خواستم ، تو چه جور ازم گذشتی