چِـه کلمـِـه مََََََََََظلــومــی استــــ
" قِســمَت "
تَمــــام ِ تَقصــیرهـــای مــا را بـِـه عُهــده مــی گیـــرَد
چرا؟
چرا وقتی میخواستی تنهام بزاری اومدی به زندگیم
چرا داغونم کردی گذاشتی رفتی؟
چرا؟
چرا احساس و عشقمو لح میکنی و میزاری میری؟
مگه چه گناهی کرده بودم؟
دیگه خسته شدم
خسته شدم از گریه
خسته شدم از انتظار
از امید واهی از عشق از زندگی از نفسای بیهوده کشیدن بی تو
کاش مردن دست خود آدما بود
کاش میمردم ازاین زندگی لعنتی راحت میشدم
دیگه نمیتونم
نمیتونم ادامه بدم و فقط به یچیز فکرمیکنم
به مردن به اینکه نباشمو راحت شم
یکی ازدوستای گلم گفت:خودکشی واسه آدمای ضعیفه
خب منم بی تو شکستم و ضعیف شدم!!!
پس بهتره نباشم
حداقل اگه نباشم خونوادم و دوستام اذیت نمیشن
بودنم که جز زجر و عذاب برام چیزی نداره
یکی دیگه ازدوستام گفت:ما تنهانیستیم و خدا رو داریم
ولی خداهم از دست من خسته شده
خداهم دیگه منو دوست نداره
پس بهتره دیگه نباشم........
هر ثانیه که می گذرد؛ چیزی از تو را با خود می برد!
زمان غارتگر غریبی است.
همه چیز را بی اجازه می برد....
و تنها یک چیز را همیشه فراموش می کند:
حس دوست داشتن تو را.
مهربون ، یه روز تو جهنم همدیگر رو می بینیم! آخه هر دو تامون جهنمی هستیم...تو به جرم این که قلب منو شکستی و دزدیدی ....من به خاطر این که به جای خدا ، تو رو پرستیدم
همه چیز بارها تمام شد،
و باز آغاز شد
همچو آفتاب
اما این بار غروب مرا هیچ نفهمید
تنها بر من تاخت ...
آفتابی در این آسمان بود،
با من هست
اما برای ...
اما
ای خورشید
خوب می دانی که
لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی
می دانی در سایه ات
لحظه لحظه غرق بودم
آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود
تو از چشمانم می خواندی!
می دانم که خوب می دانی ...
و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.
بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟یاد داری؟
چقدر حرف دارم من
دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که الان ایستاده ام؟
به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سرمن.
آسمان بارید ودنیای من متروک شد. گم شد. فراموش شد
حالا هی روزمی شود. وهی شب می شود.
تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.
چقدر حرف. . . . ......
دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟
چند مشت؟ چند پنجه؟
به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من
بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند
حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود.
روز برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود
.حرف............دلم می خواهد بپرسم...........نه.....نمی پرسم....