چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
و از همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
”مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!
.
کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق ..
شاید خیلی از این حرفا دروغه
تا وقتی باهمیم از عشق میگیم ..
نباشیم قولمون حتا دروغه
از این عشقایی که زنجیر میشه ..
هوسهایی که دامنگیر میشه
میترسم چون دلم بیاعتماده ..
به احساسی که بیتأثیر میشه
چقد بده که تو ...
میتونی خودتو ..
داغون کنی...
بدبخت کنی ....
اما نمیتونی خودتو بغل کنی...
آروم کنی...
از تنهایی در بیاری!!
خیلی ممنون انقدر آسون منو داغون کردی
واسه احساسی که داشتم دلمو خون کردی
تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چی
منو به محبت دو روزه مهمون کردی
همه عالم می دونستن که بری میمیرم
اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی
خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
من حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوا
با همین سر به هواییت منو ویرون کردی
من که با نگاه شیرین تو فرهاد شدم
مگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟
حس غریب عاشقی زندگی به من آموخت چگونه اشک بر یزم ...
اما اشک به من نیاموخت چگونه زندگی کنم ...
زندگی به من آموخت درد و رنج چیست ...
ولی به من نیاموخت چگونه تحملش کنم ...
زندگی به من آموخت بی صدا گر یستن را ...
پس تا هست زندگی باید کرد ...
تا عشق هست ...
عاشقی باید کرد …
تا دوستی هست ...
دوست باید داشت …
تا دل هست ...
باید باخت …
تا اشک هست ...
باید ر یخت...
تا لب هست ...
بوسه باید زد…
تا معشوق هست ...
عاشق باید بود …
تا شب هست ...
بیدار باید بود …
تا هستی ...
باید بود
این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!
گاهی وقت ها دلم می خواهد
خداحافظی کنم
با همه
و بروم
بروم جایی که هیچکس را نشناسم
جایی که هیچکس آشنا نباشد
جایی که اصلا هیچکس نباشد
که بخواهد آشنا باشد یا نه!
دلم می خواهد
دل بکنم
از همه
مثل او که تمام زندگی ام را دادم
که بماند و نماند!
دلم میخواهد بروم
تنها
بی خاطره
جایی که من باشم و قلم و چند کاغذ باطله
که عقده ی تمام بی کلمه گی هایم را خالی کنم
دلم میخواهد خداحافظی کنم....
من همان مردی هستم
که بعدها به دخترت نشان می دهی
و می گویی این مرد را دوست داشتم...
او از تو می پرسد که چه شد از یکدیگر جدا شدید
بگو، تقصیر خودش بود..
بگو دیوانه بود...
نشانه اش هم این است
که او هنوز هم عاشق من است...
مــن از ایــن بــه بعــد بــجای ایــن جــملــه ها :
مواظــب خــودت بــاش
دستــت درد نکــنه
خــدا خیــرت بــده
سلامــت باشی
پیر شــی جــوون
فقــط یه جــمله میگــم:
"دلــــــــت نشــــــکنه!"
چون همه اونها بدون این بی فایده ست...!!!
اینجا که من رسیده ام ...
ته دنیای بدون تو بودن است!!
همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!
ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!
خوب تماشا کن...
دلم هم تنگ نشده!
یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم ...
تو باش و دل من و همه فریادهایی که ...