تلاقی من با چیزهایی که دوست دارم،
فهمیدن تو بود بس
.
آخر آرزوهایی که می آمد و نمی ماند،
حقیقت، آمدنی بود که می آید و نمی ماند
.
آرزویم فهمیدن تو بود و بس
.
شکایتم از دلتنگی که تمام نمی شد و همیشه در شروع می ماند،
به سوی تو بود، که شکایت ها داری و نمی گویی
.
خواستنم فهمیدن تو بود وبس
.
پناهگاه بارانی بودنم،
آرامش بی پناه بودنم،
سکوت هیاهویم،
هیاهوی بی صدایم،
شروع بالیدنم،
و بالیدن آغازم،
همه،
فهمیدن تو بود وبس
.
من از اضطراب تا تو،
التهاب را جدا گذاشتم
.
من از اضطراب تا تو، فرصت دیگری نداشتم
.
بگو که در پناه تو، فرصت اضطراب نیست