به اقتدای ِ افسانه های کهن هم که باشد؛
هیچ هیولایی به وقت روشنایی و روز ظاهر نمی شود
با من بگو
آفتاب ِ کدام بختی فرو غلتیده
که میانه ِ ظهری پاییزه،
چنین خشمگین نقاب ِ دیو بر صورت زدی؟
هربار به این قسمت از خیابان که می رسم
قاصدک پرپر می شود
دل هوا آشوب می شود
اما کسی نمی فهمد که چه بر سر هوا آمده است
همه دلشان فقط برای قاصدک می سوزد