حالا که امید بودن تو در کنارم داره میمیره منم و گریه ممتد نصف شب و دلم میگیره حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته چه جوری بشکنمش بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی اونقده دلگیره که داره از غصه میمیره عذابم میده این جای خالی زجرم میده این خاطراتو فکرم بی تو داغون و خستست کاش یره از یادم اون صداتو منم و این جای خالی که بی تو هیچ وقت پر نمیشه منم و این عکس کهنه که از گریم دلخور نمیشه منم و این حال و روزی که بی تو تعریفی نداره منم و این جسم تو خالی که بی تو هی کم میاره عذابم میده این جای خالی زجرم میده این خاطراتو فکرم بی تو داغون و خستست کاش یره از یادم اون صداتو
صدائی خسته در صد واژه ی مبهم
وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک
میان خیسی هرخط دفتر
در تب فریاد
وچون سرخی غمبار شقایق ها
نگاهی غمزده خونین
درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه
وتکرار خطوط اشک
میان خط به خط دفتری خاموش.
واما بازهم خاموشی واندوه
ودر صدها سوال مانده در تردید
به سرگردان سکوتی
باز پیچیدن بخود... در یاس نا سامان یک" بودن"
نیازی سخت درمانده
به فریادی ز قعر سینه ای همواره درخاموشی مطلق
ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن
در میان اوج نامردی به قعر نامرادی ها
اگر حق هم چنین باشد
چنین حق دل من نیست
نه حتی حق تودر بودنی
تنها برای زنده بودن ها .... فقط یکبار!
نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن
فقط یکبار!
ولیکن " زندگانی" ... "زنده بودن" نیست
بسی بالاتر از" این" حق "بودن " هاست
....
...واما عشق...
گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما...
رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها!
زدنیا حق من" اینگونه بودن"
بازهم حق دل من نیست
نه حتی تو!!!
خداوندی که جان بخشیده قلبی را
به هر تن در جهان خویش
تنی آزاده را روی زمین همواره میجوید
واما آدمی درحد جای خود
گرفته حق بودن را ....میان این زمینِ ِ تا ابد
درگیر ناحقی!!!!
نه دیگر !!! حق تو یا حق من "اینگونه بودن"نیست !!
شیدا
من به اندازه نادیدن تو بیمارم
و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم
ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم
دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم
خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید...
خسته از شعر و هر صحبت طوطی وارم
گرمی وحرم حضورت بدنم را سوزاند
نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟
گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم
ساعتی هست که همصحبت این دیوارم
نزدیک میشوی به من
فرسنگها در من فرو میروی
در من خانه میکنی
در من حضورمیابی
لحظه به لحظه هرجا و هر کجا
توی انگشتهایم جاری میشوی
سطر به سطر خاطراتم را می نگاری
روی لبم مینشینی
خنده میشوی، حرف می شوی
دلم که می گیرد از چشمهایم میباری
کیستی ؟ کیستی تو؟
کیستی تو که این همه
در من بی تابی
سزاوار حرفهای عاشقانه ای
کیستی تو که دیدنت زندگی
رفتنت مرگ است
در من بمان
از هنوز تا همیشه........
گر فاصله ای هست میان من وتو
بردار به لبخندی _ بردار به پیغامی…
سلام _ آی نازنین
باز نامه دادم
نمیره قصه عشقت ز یادم
گذاشتی عمرتو پای دل من
نشستی پای حرفای دل من
نرنجیدی تو از امروز و فردام
نترسیدی که من این سوی دنیام
منو شرمنده کردی با محبت
که دیدار تو اسمش شد زیارت
خیال نکن که بی خیال
از تو و روزگارتم
به فکرتم به یادتم
زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی
حس میکنم کنارتم
اون ور دنیا که باشی
خودم میام میارمت
تنها مگه میذارمت
غصه تنهایی مخور
تنها مگه میذارمت
ببین که چی به روزه _ این زندگیت آوردی
از وقتی دل سپردی
یه عالمه_ غصه خوردی
یادمه_غصه خوردی
موتو_ سفید کردی
روز تو_ سیاه کردی
تو با خودت عزیزم ببین_ که چه ها کردی ؟
خودتو فدای این عشق_ چه بی ریا کردی
تو که رفتی
پریشون شد خیالم
همه گفتم که من دیونه حالم
نمی دونن که این دیونه در فکر شفا نیست
که هر چی باشه اما بی وفا نیست….
خیال نکن که بی وفا از تو روزگارتم
به فکرتم به یادتم _ زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی _ حس میکنم کنارتم
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر
اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن
برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق
کسی باید باشه باید
که سر خستگیاتو
به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر
حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن
ای پرنده پر بگیر