تو این زمونه دو نفر همیشه تنهان :
دختری که آرایش بلد نیست
و
پسری که دروغ گفتن بلد نیست !
خدایـــــــــــا …
من دلـــم را صــابــون زدم به عـشـــق او
چـــرا چـشـمانـم می سـوزنــــد؟ …
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻮﺩ …
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ!
سرانجام یک عشق نافرجام
یکــی بــــــــــــــــــــــــــــود و یکـــی . . . . . . نابـــــــــــود...!
من لیموشیرین زندگی توبودم
تموم شیرینی های زندگیموبه تودادم
اماچه زودتلخ شدم.....
وچه ساده منودورانداختی.......
می گویند ضعیف شده ام!
میگویم سنگینی درس هایم است!
اما نمیدانند سنگینی درس هایی است که از دنیا و آدمهایش گرفتم!!
ساده ، اما براى خودم …
راستش را بخواهى …
دیگر منتظر آمدن “تو” نیستم …
منتظر “رفتن” خودم هستم …
قلبم پیرمردی هفتادساله است ..!
زانوهایش درد میکند …