غـــریب یعنـــی کســــی کـــــه تنـــــها پنــاه خستگی هایــــش همیـــــن کلمــــــات پـــــر از بغـضـند!
یادت هست روزی را که من با کوله باری از حقیقت آمدم سویت
به من گفتی دلت از دردهای کهنه لبریز است
به قلب ساده و بی کینه و پاکم چه بی رحمانه خندیدی
برو با هرکه می خواهی،بخوان با هرکه می مانی
خاکستر این بوستان یادم نمی آرد تو را
آتش زدم بر قلب خود دیگر نمی خواهم تو را
با بی کسان رفتی و من تنها شدم در بی کسی
اینک سکوت تلخ شب یادم نمی آرد تو را
با یک اشارت کردی و با یک حماقت خر شدم!
آن شب میان غنچه ها گفتی نمی خواهم تو را
آن شب به تو گفتم چرا ؟گفتی برو دیگر نیا
گفتم که چه؟ گفتی برو دیگر نمی خواهم تو را
من ماندم و آن غنچه ها با خاطرات تلخ تو
اینک من و این قلب من یادم نمی آرد تو را
در دفترم جایی نبود کز اسم تو خالی شود
اینک همین دفتر دگر، یادم نمی آرد تو را
وقتی خیانت دیدم و دیدم تو را از خود به دور
گفتم بری بهتر شود دیگر نمی خواهم تو را
اینک من و این بوستان با غنچه های لب به لب
با آن همه احساس و غم دیگر نمی خواهد تو را
خاکسترم کردی ولی، اموختی این قصه را
وابسته شدم به تو ، بی آنکه بدانم
“وابستگیها”
وام های کوتاه مدتی هستند
با بهره های سنگین . . .
سهراب خیلی حرفا رو زد،
از یه "تنهایی" بگیر تا تن هایی که دل به "قایق" سپردند،
از "شقایق" هایی که تاهستند زندگی باید کرد
و از "صدای پای ابی" گفت که یک "مسافر" هست
ولی هیچ وقت،
هیچکس نگفت سهراب،
اینها همه و همه یک طرف ،
ولی دلتنگی رو نمیشه نادیده گرفت
پس اگر "او" نباشد زندگی نتوان کرد...
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
بـه فـــقـر احــسـاس ِ”انـــسـانیّـــت”دچــــار شــدیـــم !
نــسلی که دردش را ،
کیـبـوردها ..
پیامک ها ..
و ..
تـلفن هـــای پـی در پـی مـی فهمـــنـد …