من به تو هیچ نیازی ندارم.
نه قبلا ... نه حالا ... نه هیچ وقت دیگری
تو هم به من نیاز نداری.
نه قبلا ... نه حالا ... نه هیچ وقت دیگری
ما
- من و تو -
به هم اشتیاق داریم ...
تنها همین
و چه
اشتیاق با شکوهی !
خندههای تو
کودکیام را به من میبخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دستهای تو
اعتمادی که به انسان دارم
...
چقدر از نداشتنت میترسم
می نویسم برای تو
نگاهم هنوز هم به تقویم است
روزها دیر می آیند و موقع دیدار ساعتها عجولند
این دوستی از جنس دیگر است
آری من ایمان دارم
ایمان دارم به اغاز
نوشته هایم رنگ گرفته اند، رنگ رنگ شده اند
می خوام همه اش برای تو باشد
کاغذی وجود ندارد
من برایت می نویسم
برای تو که انگار آشنایی قدیمی هستی
وجود داری، دارد
باش ، که همیشه خواهم بود با تو
بهترین حادثه ام حادثه چشم تو بود
که افق در پی وسعت آن گم می شد...
به تو می اندیشم...
به تو که حادثه ای در پس فردای منی...
به تو که از دیروز ، یافته ای در دل شیدای منی...
به تو می اندیشم
مثل اندیشه یک برگ به گل
مثل پروانه به شمع
مثل عابد به عبادت
مثل عاشق به زیارت
و چه زیباست صدایت
و چه زیباست صدایی که مرا می خواند...
و چه زیباست نگاهی که به آن سوی افق دوخته ام...
و تو را پس از درخشانی آن می نگرم...
دوستت میدارم
از همین نقطه خاکی تا عرش ....
گذشت لحظه های با تو بودن
و در پاییز عشقمان
تامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دل شکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها
تو از احساس من دوری واسم تنهایی عادت شد
شکستی قلبمو آخر خیالت حالا راحت شد
ندونستی دوست دارم
نفهمیدی تورو میخوام
تو تنها آرزوم بودی
گذاشتی رفتی من تنهام
ببین هیچ انتظاری نیست
نشد که تو دلت جاشم
ولی باور بکن نازم که من محتاج محتاجم