گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

از همان روزی که

 از همان روزی که فرزندان« آدم»زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد

گر چه «آدم» زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون ،دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت،قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ،آدمیت بر نگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبیها تهی است

صحبت از آزادگی،پاکی ،مروت،ابلهی است

صحبت از عیسی و مو سی و محمد نابجاست

قرن «موسی چمبه» هااست

روزگار مرگ انسانیت است

من ،که از پژمردن یک شاخه گل،از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس،از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلو است

وندرین ایام زهرم در پیاله ،زهر مارم در سبو است

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای!جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن:مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور،در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشقِِ گفتگو از مرگ انسانیت است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد