فراموشم کن ...
سر فصل ،
بسر امد ...
مانند غروب
دلنشین خورشید ...
در پس روزی
زیبا و طولانی
رفتن آفتاب
به مانند حکمی
اجرا میشود و
انتظار برای طلوعی دیگر
شروعی دوباره می یابد ...
بودنم ،
شاید ارمغانی نداشت ،
جز مزاحمتی همیشگی ...
گفتم که :
میگویم گفتنیها را
و بعد به انتظار طلوعی دیگر ،
شاید در اسمانی دیگر ،
و در افقی دیگر ...
میدانی که
سرفصل بسر امد ،
آمدم ،
بودم ،
گفتم ،
رفتم ...
خاطره ای شاید ماند ،
مانند ردپایی بر
ساحلی طوفانی
که با هر موج خشمگینی
میرود از یاد و
دوباره با قدمی دیگر
حک میشود بر سینه کش راه ...
فراموشم کن ،
حال بنگر ،
به طلوعی دیگر ...
آنجا نام دیگری ،
خیلی خوب و زیبا بود .
یکم امید خوب نیست ؟
tank3