یک لحظه نشد نشد که بامن باشی
گفتم که مثال روی توخواهم دید
هیهات مگر خدا کند نقاشی
گفتم که خوشم به پای توبنشینم
گفتا نه عجب که بی گمان برپاشی
برگرد و برانداز و میانداز از هم
چون نقش ونگار دوجهان می پاشی
مرگی که من از فراق تو می نوشم
بهتر که تو آشفته ودرهم باشی