می ترسم از نبودنت...
و از بودنت بیشتر!!!
نداشتن تو ویرانم می کند...
و داشتنت متوقفم!!!
وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.
و وقتی هستی،تو را می خواهم.
رنگهایم بی تو سیاه است،و در کنارت خاکستری ام.
خداحافظی ات به جنونم می کشاند
و سلامت به پریشانیم!
بی تو دلتنگم و با تو بی قرار....
بی تو خسته ام و با تو در فرار...
در خیال من بمان
از کنار من برو
من خو گرفته ام به نبودنت...
فراموش نکرده ام تو را ، ولی
فراموش شده ام
به گمانم...!
قورت می دهم
همه دلتنگیهایم را
می خوام یه اعترافی بکنم
دلم راستی راستی برات تنگ شده
نه این چیزی که الان هستی
نه اونی که الان شدی
همونی که بودی
همونی که خیال میکردم هستی
شاید دل نبرده بودی اما
خیلی خوب بودی همونجوری که بودی
با همه ی دوری آشنا بودی
به اندازه نوشیدن یک فنجان قهوه
- مهمان من -
بیا و همون غریبه ای باش
که میشناختم
نه این آشنای امروزی...
غریب است
دوست داشتن
و
عجیب تر از آن است دوست داشته
شدن
وقتی میدانیم کسی با جان و دل
دوستمان دارد
و
نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر
ما سرخوشتر
هر چه او دل نازکتر
ما بی رحم تر
تقصیر از ما نیست
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه
اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
وقت جدا شدن باید بهانهی خوبی ساخت،
نه برای راضی کردن کسی بلکه برای فریب دادن وجدان خودت.
آدمی که بی صدا قهر میکند، میخواهد که بماند!
که دوباره بخواهد،که دوباره خواسته شود!
وگرنه که رفتن را بلد است
می خواهم عروسک وار زندگی کنم
تا اگر سرم به سنگ خورد نشکند
تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم
تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش
نیست پناه آورم .
اما نه .....
چه خوب است که همین انسان خاکی باشم
اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکند و مشکلات مرا از پای درنیاورد
شبی آرام بود و من
چون همیشه غرق رویایت
این روزا که میگذرد احساس می کنم
یکی از جاده های پر و پیچ و خم و مه آلود
زندگی منو به سوی خود می خواند.....
برای پیدا کردنش همه جا را می گردم
از هر پنجره بازی به امید اینکه اورا ببینم
سرک می کشم ولی نیست......
روزها منتظر یه قاصدک تا خبری برایم بیاورد
ولی قاصدکها هم نشانی من را گم کرده اند......
شبها آسمان را نگاه می کنم تا شاید بتوانم نشونیشو
از ستاره ها بگیرم ولی ستاره ها هم یادشون
رفته نیم نگاهی به زمین بندازن تا نگاه یه منتظر
را ببینند.....
تنهایی رو بیشتر از همیشه احساس می کنم .
خسته تر و دلتنگ تر از همیشه به دنبال پناهگاه امن و
مطمئن خود می گردم تا با رسیدن بهش کمی
آرامش بگیرم ولی مثل اینکه مهربونی که اون بالاست
به تنهایی محکومم کرده.....
مهربون عالم اگر تو اینطور میخوای باشه
من که حرفی ندارم همه ی دلتنگیها و بی کسی ها
برای من ولی ازت میخوام اونی که دوست ندارم
هیچ وقت غمشو ببینم بخنده و شاد باشه.
اونو تنهاش نذار و همیشه باهاش باش .
فقط ای کاش بهم می گفتی تا کی چشمهای
منتظرم باید به جاده ی زندگی باشه....؟؟؟
چیزی نگو!
بگذار سکوت هم در سکوت خود بمیرد!
بگذار سکوت هم عاقبت از سکوت خود به ناله درآید!
چیزی نگو!
بگذار زمان خود بگوید
چشم انتظار
همچنان در کنار جاده نشسته ام
با یک دسته گل پژمرده چشم هایم را به پیچ جاده دوخته ام
چند روز منتظر بودم تا روز موعود فرا رسید
امروز صدای قدم هایت را می شنوم
دستم گرمی نفست را احساس می کند
در دل خدا خدا می کنم که بیایی
اما اگر آمدی دسته گلم را از من بگیر
همه یادگاری را روی اشیائی می نویسند
اما من یادگاری را روی قلبم نوشتم
و روی چشمانم تاریخ زدم.