گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

من همانم که تمام عمر را بس زنامردان عالم خسته ام


من دلم بازهم شکست ازفرط نامردی ودرد

من دلم بازهم خرید غصه زیک نامرد بد

من به تاکی بایداین نامردی ،بینم پس زدل

من مگر دارم زنامردان عالم،خشم به دل

من دگر باره کمی افسرده ودل خسته ام

من به دامان کدامین، دوست خوب بگسسته ام

من به دنبال تب وتاب تمام مستی ام

من به تنهایی چرا یک سویه دراین هستی ام

من زناپاکان دوستی یا رفاقت بازهم خم گشته ام

من دراین دنیای کوچک مات ومبهوت گشته ام

من به نامردی دگر دل بسته ام

من همانم که تمام عمر را بس زنامردان عالم خسته ام

من زصبح وشب ندیدم به دورم، خیرزاین لشکررفیق

من چگونه مانده ام درزندگی با لشگری ازنارفیق

من به خود حسرت خورم کز معرفت

من که دیدم دردلم دهها و صد بی معرفت

من به درگاه خدا خواهم که نابودش کند

من همیشه خواهم از این دل دگر دورش کند

درست نیست!


او که می داند می خواهد برود و ماندنی نیست چرا کسی را وادار به دوست داشتنش می کند؟؟!!

شما هم همان قدر که من از دوست داشتن درد می کشم درد می کشید؟؟!!

شما هم وقتی به گذشته و آدم هایی که رفته اند، فکر می کنید، طعم تلخی دهانتان را پر می کند؟؟!!

شما هم نمی دانید بروید یا بمانید، یا مثل همیشه شما گذشته اید و منم که جا مانده ام پشت سرتان و هرچه جان می کنم به گرد پایتان نمی رسم؟؟!!

من فکر می کنم که انصاف نیست! انصاف نیست از کل دوست داشتن فقط تلخی اش برای آدم بماند!! فقط گذشته و آدم هایی که رد شده اند و رفته اند!!

درست نیست!
درست نیست که آدم ها فقط بیایند و رد شوند و یک تکه از روح ما را با خودشان ببرند!

اصلا درست نیست!
درست نیست آن قدر دوست داشتن سخت باشد که آدم همیشه از زخم های جدید و تازه بترسد!!

بخدا درست نیست!!

حیف اعتماد اون روز حیف واژه خیانت








حیف عمرم حیف لحظه های خوبی که برای تو گذاشتم
حیف غصه ای که خوردم چون ازت خبر نداشتم

حیف اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیف شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم

حیف حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
حیف رویام که واسه تو از قشنگی هاش گذشتم

حیف اون شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
حیف وقتی که تلف شد واسه دیدنت توی خواب

حیف باوفایی من حیف عشق و اعتمادم

حیف فرصتهای نقرم حیف عمرم و دقیقه ام
حیف هر چی به تو گفتم راست راسی حیف سلیقم

حیف اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
حیف احساس طلاییم حیف این عشق و عقیده

حیف شادییم توی روزی که میگن تولدتت بود
حیف عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود

حیف اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
حیف نازی که کشیدم چونکه طاقت نیوردم

حیف اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
حیف که تو از راه رسیدی اونو دادمش به دریا

حیف قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیف اعتماد اون روز حیف واژه خیانت

حیف اون همه دعاهام واسه ی تو شب تنها
حیف اون چیزی که گم شد دیگه هم نمیشه پیدا

حیف اون شبی که گفتم پیش تو کمه ستاره یادته
حیف اون حرفا که گفتی گفتم اشکالی نداره یادته

اگر لبریز شود


شب جراح زخم های کهنه ی من شده است
تنهایی شبانگاهی ام را می پرستم
دوست دارم
همه ی دوستانم را در شب از دست دادم
همه ی آن عشق ها در شب به من خیانت کردند

شب هم خائن است که چراثانیه ثانیه ی تاریکی را

با روشنایی روز مدام خریدوفروش می کند
دیگر به خیانت هم عادت کردم
دیگر هیچ رفتاری برایم زجر آور نیست
دیگر راحت می شود تشخیص داد نگاه ها را از هم
معنی طرد شدن را خوب می فهمم
من دگر می دانم
در قلبم جای خالی ی هست
که اگر لبریز شود
می میرم
من خودم می دانم تا پیش از خاک شدن
راهی طولانی در پیش دارم
تا به اصطلاح ، شاعر خوبی بشوم
من خودم می دانم
روز ها را می میرم
شب ها را با مرگ خویشتن
زنده نگه می دارم

اشتباه می کنیم



اشتباه می کنیم!

همه ی ما اشتباه می کنیم!

اشتباه می کنیم که با هم حرف می زنیم!

اشتباه می کنیم که فکر می کنیم!

اشتباه می کنیم که روی شعور هم حساب می کنیم!

اشتباه می کنیم که بی دلیل برای کارهایمان دلیل می آوریم!

اما اشتباه بزرگ ترمان وقتی است که خیال ها و افکار و احساسات خاممان را باور می کنیم!! 





به قول شاعر



دنیای احساساتم ویران است

درست یا غلط مفاهیم بیگانه ای بنظرم می آیند!

اخیرا دیگران را عاصی کرده ام

فشار زیادی تحمل می کنم

یک دوست را از خود رنجانده ام

یادم رفته چطور باید رفتار کنم

خسته ام

نبودن همیشه راحت ترین راه پیش روست

ولی نمی دانم بهترین است یا نه !!!

خیلی چیزها دیگر در نظرم مسخره و بیهوده می آیند.

به قول شاعر

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید

ولی چه کنم همه جورها تمام شده و جور دیگری نیست ...

میدانی؟؟؟!!!

نشسته ام ساکت و.....ساکت.
زمستان در تنفس ثانیه ها جا خوش کرده است.
می خواهم در این روزهای آخر سال فقط مثبت و امیدوار فکر کنم.
اما چه کار کنم که تو هنوز نیامده ای؟!
دلتنگت هستم.
دلتنگی که میدانی چیست؟!
میدانی؟؟؟!!!
اگر میدانی پس بیشتر از این دلتنگم مگذار.
بیا که دیگر خسته شدم.
بیا که..........

من مثل ظرفی قدیمی هستم



پشت عشق پنهان می شوم و
به تو می نگرم
مثل همیشه.

چهره ات
مثل کتابی ست
که در باد ورق می خورد
ودریا
سطر اول آن است
دریایی که زیرش با گچ آبی خط کشیده ای.

جادوگر کوچک من!
آفتاب را سر میز می آوری
همین طور آب و خاک را
باتو
خیلی چیزها
گرداگرد ما می چرخند
می خواهی ظاهر شوند
وظاهر می شوند
سیم های تلگراف
پرنده
وگربه ای که می لنگد.

کنار تو
من مثل ظرفی قدیمی هستم
که تازه از خاک در آورده اند
ظرفی؛ غم انگیزوبیهوده
و رها
بر دامنه یک روز تازه.

پشت عشق پنهان می شوم
ودرون و بیرونم
پر از اشکال کج و معوج

عاشق توام...

عاشق توام...

ای شگفتی خاک!

این واژه های دلتنگ

شعر و قصه نیست

دل دل عاشقانه ای است،

در بی قراری انتظار

من...

از نژاد شوق و امیدم

از نسل ققنوس های عاشق

که در آتش عشق تو

زاده شده ام!