گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

آلوده شدم

آلوده شدم به رندی و  قلاشی

یک لحظه نشد نشد که بامن باشی

 

گفتم که مثال روی توخواهم دید

هیهات مگر خدا کند نقاشی

 

گفتم که خوشم به پای توبنشینم

گفتا نه عجب که بی گمان برپاشی

 

 

برگرد و برانداز  و  میانداز از هم

چون نقش ونگار دوجهان می پاشی

 

مرگی که من از فراق تو می نوشم

بهتر که تو آشفته ودرهم باشی

راضی شدی............

راضی شدی از عشق شرربار بسوزی

هفتادو دو جا ٬جای هوادار بسوزی

اینسان که تو راهی شده ای ٬راه همین است

در کوفه غریبانه و بی یار بسوزی

جمعی که به شوق تو کمی هلهله کردند

عهدی نشکستند٬که تو بسیار بسوزی

با سنگ کلوخ وغم تنهایی وغربت

در سایه دل سنگی دیوار بسوزی

گفتم که دگر زخم تنت چاره ندارد

بی پرده سخن گفتی وبر دار بسوزی

سی روز تو بر داری و دروازه این شهر

مبهوت تو گشته ٬ که به دیدار بسوزی

وقتی که غزل های تو از دل به لب آمد

آتش شده خسته ٬که غزل وار بسوزی

عمق چاه جاری است

در برکه نگاهت تصویر ماه جاری است

قویی غریب و تنها از آن نگاه جاری است

پنهان نمی توان کرد آن روی خوب محبوب

از اشک چشم یعقوب پیوسته آه جاری است

   حتی برادرانش در خواب هم ندیدند

رویای باور او در عمق چاه جاری است

آیینه چون خطا کرد لرزید جان زندان

بار دگر تبسم از اشتباه جاری است

دیوانه شد زلیخا تا دید قصر چشمت

تقدیر نا نوشته بر حکم شاه جاری است

قاصدک خوش خبرم

مرا فراموش نکن! من همان پروانه ی رنگارنگم که صبح زود روی شانهایت می نشستم و نام یکایک گلهای زیبایی را به تو می گفتم، من همان کوچه ی باریکم که عصرهای تابستان از ان می گذشتی تا به خیابانی که به سوی ارزوهایت می شتافت برسی، من همان شاخه ی نازک و پیچ در پیچ انگورم که سالها در حیاط خانه ات زندگی کرده ام و درختان و نسیم و پرندگان از دیدنم مست می شدند.

مرا فراموش نکن! من همان دفترچه صدبرگم که روز بارانی قلب مهربان خود را بر اولین برگم نقاشی کردی و پنجشنبه ها محزون ترین شعر خود را بر سطرهای سپیدم می نوشتی، من همان پنجره چوبی سبزم که هر وقت دلت می گرفت در کنارم می ایستادی و افقهای روشن فردا را تماشا می کردی و بر سر گنجشکان رهگذر گل می ریختی،من همان ایینه ی نقره ای ام که هر روز با ماه و خورشید به دیدارم می امدی.

مرا فراموش نکن! من همان قاصدک خوش خبرم که هر بهار از باغستانهای دور خودم را به تو می رساندم تا در اغوشت ارام بگیرم، همان احساس پر شور خواستن اواز گرم و شنیدنی دوست! و نگاهی جذاب که از همه ی شعرها گویاتر و از همه ی اهنگ ها زیبا تر!

تو را دارم

این قلب من یک امانت است از طرف من به تو

تا لحظه ای که نفس میکشم!

احساسات من امانتیست به تو از طرف قلبم

تا لحظه ای که جان دارم...

این عشقم امانتیست از طرف قلبم

تا لحظه ای که تو را دارم....

بپذیر از من ، آنچه که میتوانم در راه عشقت فدا کنم....

مرا ببخش اگر جز این امانتی چیزی در وجودم ندارم.....

همین قلب را دارم که آن هم روزی فدایت میکنم !

همین چشمها را دارم که در راه عشقت جز اشک ریختن هیچ کاری ندارد!

احساساتم نیز که در راه عشق تو ،تنها برای تو است ....

کاش میتوانستم پرواز کنم و ستاره ها را برایت بچینم

کاش میتوانستم خورشید شوم و برای تو بتابم

کاش میتوانستم قطره ای شوم و بر روی تو ببارم

کاش میتوانستم همچو آسمان سرپناه تو باشم...

همین قلب را که دارم ، انگار تو را دارم

میخواستم قلبم را به تو هدیه دهم ترسیدم ازفردا که این هدیه را دور بیندازی

آن را به تو امانت دادم که اگر روزی خواستی آن را به من پس دهی تو درون آن باشی!

پس دیگر حرفی ندارم، من عاشقم، جز ماندن راهی ندارم!

تو همیشه در قلب منی ، لایق باشی یا نباشی همه هستی منی !

همین که تو را دارم ، انگار همه چیز را دارم دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواهم!

اگر خدا به من قلبی داد برای زندگی کردن آن را به تو امانت دادم ،

حالا دیگر هیچ کسی جز تو ندارم....

حالا که دیگر قلبم را به تو امانت دادم

اگر زنده ام به این خاطر است که در قلب تو هستم!

پس تا لحظه ای که نفس میکشی من زنده ام

تا لحظه ای که عاشقی ، من عاشقم

و تا لحظه ای که تو را دارم

                                          تا ابد تو را دوست دارم  

کاش اینجا بودی ...

 

اون دو تا مست چشات منو خوابم می کنه

ذره ذره اون نگات داره آبم می کنه

داره می میره دلم واسه مخمل نگات

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات

مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام

از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام

هنوز از حرم تنت داره می سوزه تنم

از تو سبزه زار شده خاک خشک بدنم

دستای عاشق تو منو از نو تازه ساخت

دل ناباور من جز تو عشقی نشناخت

.

.

.

کاش اینجا بودی ...

همیشه اینگونه بوده است

 

 

همیشه اینگونه بوده است:

کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می‌دهی، پیش از آنکه خوب نگاهش کنی. پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی، پیش از آنکه همه‌ی لبخندهایت را به او نشان بدهی، مثل پروانه‌های زیبا، بال می‌گیرد و دور می‌شود. فکر می‌کردی می‌توانی تا آخرین روز که زمین به دور خود می‌چرخد و خورشید از پشت کوه‌ها سرک می‌کشد در کنارش باشی؟

 

همیشه اینگونه بوده است:

کسی که از دیدنش سیر نشده‌ای، زود از دنیای تو می‌رود. وقتی به خودت می‌آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر می‌کردی می‌توانی با او به همه‌ی باغها سر بزنی؟ هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می‌رفتی؟ هنوز ساعتهای صمیمانه‌ای باید با او اشک می‌ریختی ؟

 

همیشه اینگونه بوده است:

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کاملاً بر تن نکرده‌ای، وقتی هنوز ترانه‌های عاشقی را تا آخر با او نخوانده‌ای، ناباورانه او را در کنارت نمی‌بینی. فکر می‌کردی دست در دست او خنده‌کنان به آن سوی نرده‌های آسمان خواهی رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند؟

 

همیشه اینگونه بوده است:

او که می‌رود، او که برای همیشه می‌رود، آنقدر تنها می‌شوی که نام روزها را فراموش می‌کنی، از عقربه‌های ساعت می‌گریزی و هیچ فرشته‌ای به خوابت نمی‌آید.

راستی اگر هنوز او نرفته؛ اگر هنوز ، باد ، همه‌ی شمعهایت را خاموش نکرده؛ اگر هنوز پلهای پشت سرت ویران نشده اگر هنوز می‌توانی برایش یک گل بفرستی٬ پس قدر تک‌ تک نفسهایش را بدان٬ دستهایش را بگیر و تا ابد کنارش بمان.

منو شرمنده کردی با محبت

گر فاصله ای هست میان من وتو
بردار به لبخندی _ بردار به پیغامی…
سلام _ آی نازنین
باز نامه دادم
نمیره قصه عشقت ز یادم
گذاشتی عمرتو پای دل من
نشستی پای حرفای دل من
نرنجیدی تو از امروز و فردام
نترسیدی که من این سوی دنیام
منو شرمنده کردی با محبت
که دیدار تو اسمش شد زیارت
خیال نکن که بی خیال
از تو و روزگارتم
به فکرتم به یادتم
زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی
حس میکنم کنارتم
اون ور دنیا که باشی
خودم میام میارمت
تنها مگه میذارمت
غصه تنهایی مخور
تنها مگه میذارمت
ببین که چی به روزه _ این زندگیت آوردی
از وقتی دل سپردی
یه عالمه_ غصه خوردی
یادمه_غصه خوردی
موتو_ سفید کردی
روز تو_ سیاه کردی
تو با خودت عزیزم ببین_ که چه ها کردی ؟
خودتو فدای این عشق_ چه بی ریا کردی
تو که رفتی
پریشون شد خیالم
همه گفتم که من دیونه حالم
نمی دونن که این دیونه در فکر شفا نیست
که هر چی باشه اما بی وفا نیست….
خیال نکن که بی وفا از تو روزگارتم
به فکرتم به یادتم _ زنده به انتظارتم
اون جورا که تو فکرمی _ حس میکنم کنارتم

مسافر (داستان کوتاه)



کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود... به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.

درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست...

سفر


سفر کردم که از عشقت جدا شم
دلم می خواست دگر عاشق نباشم
ولی عشقت تو قلبم مونده، ای وای
دل دیوونمو سوزونده ای دل
هنوزم عاشقم، دنیای دردم
مثل پروانه ها دورت می گردم


سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندن، یه بی بال و پرم کرد
نرفت از یاد من عشق، سفر عاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من، بمیرم تا نمیری
خوشم با خاطراتم، اینو از من نگیری


دلم از ابر و بارون به جز اسم تو نشنید
تو مهتاب شبونه فقط چشمم تو رو دید
نشو با من غریبه مثل نا مهربونها
بلا گردون چشمهات زمین و آسمونها
می خواهم برگردم اما می ترسم، می ترسم ، بگی حرفی ندارم
بگی عشقی نمونده، می ترسم بری تنهام بزاری


تو رو دیدم تو بارون، دل دریا تو بودی
تو موج سبز سبزه، تو صحرا تو بودی
مگه میشه ندیدت، تو مهتاب شبونه
مگه میشه نخوندت، تو شعر عاشقونه