" به درد هم اگر خوردیم قشنگ است*به شانه بار هم بردیم قشنگ است*دراین دنیاکه پایانش به مرگ است*به یادهماگربودیم قشنگ است* "
" می بوسم می گذارم کنار ، تمام ِ چیز هایی که ندارم را ،دست هایت را ، شانه هایت را ، عاشقی ات را ، همه را "
" خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی همچون نسیم دشت میگوید : کنارت هستم ای تنها و دل آرام می گیرد. "
" زندگی باید کرد...گاه با یک گل سرخ...گاه با یک دل تنگ...گاه باید روئید در پس این باران...گاه باید خندید بر غمی بی پایان "
" من تو را بیشتر از غرورم دوست داشتم و تو...غرورت را بیشتر از من...اما حالا..نه چیزی از غرور تو مانده..نه از دوست داشتن من! "
" دستهایم به آرزوهایم نرسید،آنها بسیار دورند... اما درخت سبز صبرم می گوید: امیدی هست...دعایی هست...خدایی هست "
" امروز به آنهایی می اندیشم که روی شانه هایم گریه کردند و نوبت من که شد دیگر نبودند!! "
" زندگی دفتری ازخاطره هاست،یک نفردردل شب،یک نفردردل خاک،یک نفرهمدم خوشبختی هاست،یک نفرهمسفرسختی هاست،چشم تابازکنیم عمرمان میگذردماهمه همسفررهگذریم.....آنچه باقیست فقط خوبیهاست "
" دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند ،و بعضی ها که لیاقت دیدن تو را ندارند غرق شوند... "
" نه تو مانی و نه من /به حباب لب یک رود قسم/و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/غصه هم می گذرد / آن چنانیکه فقط خاطره ای خواهد ماند. "
" برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم ، من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم ، ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن ، نگو رفتم خداحافظ کمی دیگر معطل کن "
" اسم تو نبض صدامه وسعت بی انتهامه/تو عزیزی ووجودت تنها حل غصه هامه "
فراموشم کن ...
سر فصل ،
بسر امد ...
مانند غروب
دلنشین خورشید ...
در پس روزی
زیبا و طولانی
رفتن آفتاب
به مانند حکمی
اجرا میشود و
انتظار برای طلوعی دیگر
شروعی دوباره می یابد ...
بودنم ،
شاید ارمغانی نداشت ،
جز مزاحمتی همیشگی ...
گفتم که :
میگویم گفتنیها را
و بعد به انتظار طلوعی دیگر ،
شاید در اسمانی دیگر ،
و در افقی دیگر ...
میدانی که
سرفصل بسر امد ،
آمدم ،
بودم ،
گفتم ،
رفتم ...
خاطره ای شاید ماند ،
مانند ردپایی بر
ساحلی طوفانی
که با هر موج خشمگینی
میرود از یاد و
دوباره با قدمی دیگر
حک میشود بر سینه کش راه ...
فراموشم کن ،
حال بنگر ،
به طلوعی دیگر ...
آنجا نام دیگری ،
رفتم که بی پروا شوم
وز عشق تو رها شوم
خواهم روم در کوه و دشت
یا قطـــــره از دریــــا شـوم
رسوای عشق و ناز تو
بودم زمانی راز تـــــــو
خواهم فراموشم کنی
خواهم که مدهوشم کنی
من یار همراه نیستم
باتوهم بستر نیستم
گفتم فراموشم کن
تو
تو فراموشم کن
من که لایق نیستم
فراموشـــــــــــــــم کـــــــــــــــــــــــــن
ادامه مطلب ...
امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم...
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم
توی کوچه های بی عبور پاییزی
دستان گرمت را
...
پیدا کردم!کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!