نشسته ام ساکت و.....ساکت.
زمستان در تنفس ثانیه ها جا خوش کرده است.
می خواهم در این روزهای آخر سال فقط مثبت و امیدوار فکر کنم.
اما چه کار کنم که تو هنوز نیامده ای؟!
دلتنگت هستم.
دلتنگی که میدانی چیست؟!
میدانی؟؟؟!!!
اگر میدانی پس بیشتر از این دلتنگم مگذار.
بیا که دیگر خسته شدم.
بیا که..........
پشت عشق پنهان می شوم و
به تو می نگرم
مثل همیشه.
چهره ات
مثل کتابی ست
که در باد ورق می خورد
ودریا
سطر اول آن است
دریایی که زیرش با گچ آبی خط کشیده ای.
جادوگر کوچک من!
آفتاب را سر میز می آوری
همین طور آب و خاک را
باتو
خیلی چیزها
گرداگرد ما می چرخند
می خواهی ظاهر شوند
وظاهر می شوند
سیم های تلگراف
پرنده
وگربه ای که می لنگد.
کنار تو
من مثل ظرفی قدیمی هستم
که تازه از خاک در آورده اند
ظرفی؛ غم انگیزوبیهوده
و رها
بر دامنه یک روز تازه.
پشت عشق پنهان می شوم
ودرون و بیرونم
پر از اشکال کج و معوج
عاشق توام...
ای شگفتی خاک!
این واژه های دلتنگ
شعر و قصه نیست
دل دل عاشقانه ای است،
در بی قراری انتظار
من...
از نژاد شوق و امیدم
از نسل ققنوس های عاشق
که در آتش عشق تو
زاده شده ام!
دوستت می دارم
زیرا که ناگزیرم از دوست داشتن ات ،
دوستت می دارم
زیرا که جز این نتوانم ،
دوستت می دارم
به حکم تقدیر آسمانی ،
دوستت می دارم
در مداری جادویی .
دوستت می دارم
چون سرخگلی که بوته اش را
دوستت می دارم
چون خورشید که پرتوش را .
دوستت می دارم
زیرا که تویی نسیم حیاتم
دوستت می دارم
زیرا که هستی ام در گرو دوست داشتن توست
من عاشقم به آنچه که ندارم و دیگر هرگز بدست نخواهم آورد
به آنچه نابود شد
به آنچه که از هم گسست
به آنچه که حتی از دورترین نقطه فکرم گریخت
من مجنونم به آن که بیش از همه زجرم داد
و کمتر از همه دوستم داشت
به آن که بدست فراموشیم سپرد و گریخت
به آنکه از من گسست و از من برید
من شاهدم بر آن چه که در نیمه های شب خموش
و آرام به نام اشک گرم و لرزان بر گونه ام سرازیر شد
بر ستمکاریهای دنیای دون
بر نیرنگها و فریبها
من دورم از خوشی ها و شادی ها
سعادتها و نیک بختیها
از آن چه شور و شعف میافریند
و دلها را به زندگی امیدوار می سازد
از آن چه برق اشک شادی ها را
در چشمها منعکس می کند
من خموشم به زیر نگاه های یاس آلود دیگران
در مقابل ستمهای روزگار
من حسرتم در برابر بدست آوردن او ...
در برابر یاد آوری محبت ها
و غم های او درپیش خاطرات شیرین گذشته
من گریزانم از آفرینش
از آن که بوجودش آورد
در قلبم جایگزینش کرد
و بعد یکباره باپاره ای از قلبم یکجا برد
از آن که رنج را آفرید در قبال خوش بختی
خوش بختی را نمی خواهم غمها را به خاطرش می ستـــــــــایم
که دستاتو توی دستام بگیرم
نمیدونی چه حالیم ازاینکه
همون روزی تو میرسی که میرم
به قدری چشم برات بودم که میشد
تموم جاده هارو تو نگام دید
همه دلشوره دریا رو میشد
تو مرداب زمین گیر چشام دید
همیشه اشتیاق مبهمی هست
واسه اونکه باید بی تاب باشه
غروبها که دلم میگیره میگم
شاید امشب شب مهتاب باشه
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
بده دستات رو به من تا باورم شه پیشمی
می دونم خوب می دونی تو تارو پود و ریشمی
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیال من نبود که عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی تا دوباره زندگی کنم
نمی دونم چی بگم تا باورت شه جونمی
توی این کابوس درد،رویایه مهربونمی
وقتی حتی پیشمی دلم تنگ میشه باز
عشق تو توی لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت که بی تو از نفس هم سیر میشم
نمی دونم چی میشه بد جوری گوشه گیر میشم
ممنونم که بچه بازیهام رو طاقت می کنی
هر چقدر که بد میشم اما تو نجابت می کنی
هر کجای دنیا که باشم بامنی و بر منی
نگران حال و روزم بیشتر از خوده منی
فرود میآیم
بعد سالها، بعد ساعتها
از آرزوهایم
فرود میآیم …نه روزگار
آنگونه بود که برایم گفتند
نه مَردُمانش آنگونه بودند
که خوشبینانه تصورشان میکردم …آنچه اینجا
فراوان یافت میشود
دهانهای همیشه بازِ،
پِر مُدَعاست …اینجا، حتی،
نامها را هم
به سیاهی کشیدهاند …
دیگر هیچ کلمهایی
یافت نمیشود
که با شنیدنش
زلالی در تو سرشار شود …کلمات،
بیمعنی شدهاند !
آه، عزیزم !
مضحک است، مضحک …دیگر هیچ خرمالویی نمیرسد
بمانند کلمات !
همه چیز تا همیشه گَس است …از لابهلای این حرفها
فرود میآیم … دلنوشته عاشق