گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

فراموشم کن ...

فراموشم کن ...

سر فصل ،

بسر امد ...

مانند غروب

دلنشین خورشید ...

در پس روزی

زیبا و  طولانی

رفتن آفتاب

به مانند حکمی

اجرا میشود و

انتظار برای طلوعی دیگر

شروعی دوباره می یابد ...

بودنم ،

شاید ارمغانی نداشت ،

جز مزاحمتی همیشگی ...

گفتم که :

میگویم گفتنیها را

و بعد به انتظار طلوعی دیگر ،

شاید در اسمانی دیگر ،

و در افقی دیگر ...

میدانی که

سرفصل بسر امد ،

آمدم ،

بودم ،

گفتم ،

رفتم ...

خاطره ای شاید ماند ،

مانند ردپایی بر

ساحلی طوفانی

که با هر موج خشمگینی

میرود از یاد و

دوباره با قدمی دیگر

حک میشود بر سینه کش راه ...

فراموشم کن ،

حال بنگر ،

به طلوعی دیگر ...

آنجا نام دیگری ،

فراموشم کن

رفتم که بی پروا شوم

وز عشق تو رها شوم

خواهم روم در کوه و دشت

یا قطـــــره از دریــــا شـوم

رسوای عشق و ناز تو

بودم زمانی راز تـــــــو

خواهم فراموشم کنی

خواهم که مدهوشم کنی

من یار همراه نیستم

باتوهم بستر نیستم

گفتم فراموشم کن

تو

تو فراموشم کن

من که لایق نیستم

فراموشـــــــــــــــم کـــــــــــــــــــــــــن

شقایق گفت با خنده: نه بیمارم نه تب دارم


 
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت

ادامه مطلب ...

قسم به پرستو

قسم به پرستو
ان گاه که جفتش میمیرد
و تنها به آشیانه باز میگردد
چه غروب غریبی!
قسم به کرم شب تاب
ان گاه که از پیله بیرن می آید
و با نسیم هم آغوش می شود
چه پروازی!
قسم به خورشید
آنگاه که تو بر آن میتابی
چه تلالویی!
قسم به همه دانه ها
ان گاه که در خاک میمیرند
و در نور متولد میشوند
چه رستاخیزی!
قسم به ساقه ای که در باد میشکند
ان گاه که از ایشان جز خاکستری برجای نمی ماند
قسم به تمامی آیینه ها
ان گاه که در برابر آب قرار میگیرند
قسم به لطافت قسم
میدانم
که میدانی
دوستت دارم

توی کوچه های بی عبور پاییزی

hamtaraneh.com

 

 

 

 

امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت

 

سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم...

 

امشب دوباره تو را گم کرده ام

 

میان آشفته بازار افکار مبهمم

 

توی کوچه های بی عبور پاییزی

 

دستان گرمت را

...

ادامه مطلب ...

امروز

امروز ،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!

ادامه مطلب ...

اگرآمدآن شخص !!!!!!

http://up.iranblog.com/images/9vifacgi3v3lha805jh.gif



 
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند


روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت



روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست



ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی


روزها می آیند
لحظه ها ازپی هم میتازند
من به خود میگویم
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب
من نیستم
آنکه باید می بودم ، آنکه باید باشم

دل مسوزان که ز هر دل به خدا راهی هست


هر که را هیچ به کف نیست ز دل آهی هست

کاش می شد که کسی می آمد

http://www.r15r.com/data/media/108/woman1_60.jpg

 
 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

ادامه مطلب ...

نه شبنم ، که خون از شبم می تراود

الفبای درد از لبم می تراود

نه شبنم ، که خون از شبم می تراود

سه حرف است مضمون سی پاره ی دل

الف ، لام ، میم از لبم می تراود

چنان گرم عشقم که آتش

به جای عرق از تبم می تراود

ز دل بر لبم تا دعایی بر آید

اجابت ز ِ هر یاربم می تراود

ز دین ِ ریا بی نیازم ، بنازم

به کفری که از مذهبم می تراود

              قیصر امین پور


 

http://gallery.dll3.com/data/media/5/Love06.jpg