فراموشم کن ...
سر فصل ،
بسر امد ...
مانند غروب
دلنشین خورشید ...
در پس روزی
زیبا و طولانی
رفتن آفتاب
به مانند حکمی
اجرا میشود و
انتظار برای طلوعی دیگر
شروعی دوباره می یابد ...
بودنم ،
شاید ارمغانی نداشت ،
جز مزاحمتی همیشگی ...
گفتم که :
میگویم گفتنیها را
و بعد به انتظار طلوعی دیگر ،
شاید در اسمانی دیگر ،
و در افقی دیگر ...
میدانی که
سرفصل بسر امد ،
آمدم ،
بودم ،
گفتم ،
رفتم ...
خاطره ای شاید ماند ،
مانند ردپایی بر
ساحلی طوفانی
که با هر موج خشمگینی
میرود از یاد و
دوباره با قدمی دیگر
حک میشود بر سینه کش راه ...
فراموشم کن ،
حال بنگر ،
به طلوعی دیگر ...
آنجا نام دیگری ،
رفتم که بی پروا شوم
وز عشق تو رها شوم
خواهم روم در کوه و دشت
یا قطـــــره از دریــــا شـوم
رسوای عشق و ناز تو
بودم زمانی راز تـــــــو
خواهم فراموشم کنی
خواهم که مدهوشم کنی
من یار همراه نیستم
باتوهم بستر نیستم
گفتم فراموشم کن
تو
تو فراموشم کن
من که لایق نیستم
فراموشـــــــــــــــم کـــــــــــــــــــــــــن
ادامه مطلب ...
امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم...
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم
توی کوچه های بی عبور پاییزی
دستان گرمت را
...
پیدا کردم!کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
ادامه مطلب ...
الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم ، که خون از شبم می تراود
سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف ، لام ، میم از لبم می تراود
چنان گرم عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود
ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز ِ هر یاربم می تراود
ز دین ِ ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود
قیصر امین پور