گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

نمی فهمی........................


     دلم مانند روز های بارانی است      هوای مه گرفته در درونم شیهه خواهد کرد، 


     و من در امتداد حرف هایم      بسی از فعل امید      دور دورم      دور تر از دورم


     نمای بی گلایه در سکوتم      معنی درگاه قلبم را نمی گوید


     کسی من را نخواهد دید      که در درگاه تاریک شباهنگام


     من تشنه می گریم


     میان آدمک ها خسته ام


     از دشنه های تیز حرف هاشان


     نمی بینی


     نمی فهمی


     میان تشنگی هایم


     طلبناکانه دنبال گناه هستم      گناهی که نمی خواهم      نه


     من نخواهم خواست      ولی کردم      ولی کردم


     دلم می سوزد از روزی که می آید      دلم از امتداد درد یک دختر      بسی بدتر      بسی بیشتر از حرارت های یک آتش


     می سوزد


     نمی فهمی      نمی فهمی

                     (مرحوم حسین پناهی)



با خود ببری تا لبخند




عشقبازی به همین آسانی است ...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبعیت با ما
عشق بازی به همین آسانی است ...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام ونوازش بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
عشق بازی به همین آسانی است ...
که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند
عشق بازی به همین آسانی است ...

 به همین آسانی ...

قصه من و تو



قصه من و تو از آنجایی آغاز شد که عکس مهتاب در حوضچه خانه قلبم افتاد...

قصه من و تو از آنجایی آغاز شد که شاعری چکاوک وار از چکاوک خواند...

قصه من و تو از یک سروده عاشقانه آغاز شد...

قصه من و تو آغازش در دفتر آرزوها بود و داستانش در دفتر لیلی و مجنون سروده شد...

قصه من و تو از آن کوچه پر خاطره آغاز شد و اینک با قصه دوری در حال نوشته شدن است...

قصه من و تو آغازی احساسی داشت، اما ادامه آن یک داستان عاشقانه و واقعی شد...

تو آمدی در خوابم، نشستی در سرزمین رویایم و آن احساس پاک وآن صدای مهربانت را به من هدیه دادی...

چه زیبا پر گشودیم به سوی سرزمین رویاها، چه زیبا بر روی ماه نشستی و من نیز ماه را به آرامی حرکت می دادم...

قصه من و تو قصه زیباترین عشق دنیاست...

قصه من و تو قصه یک سرزمین بی انتهاست...

قصه من و تو قصه یک رویای بیدار شدنی است...

قصه من و تو قصه شمع خاموش نشدنی است...

                 قصه من و تو قصه مهتاب و ستاره است.......


"همیشه فاصله ای هست"



داشتم فکر می کردم به ماندن و رفتنت، نفهمیدم چه شد ... دیدم رفته ای! 

 

بعد یک دفعه دلم خواست همه ی باورهای تلخم را بریزم دور؛
      "عشق در نرسیدن است. با وصل، عشق می میرد."
نفرین به باورهایم!

 
بعد یک دفعه دلم خواست همه ی فاصله ها را پاک کنم؛
      "همیشه فاصله ای هست"
نفرین به فاصله!
بعد نگاه کردم، دیدم چه تنها شده ام. دیدم چه قدر دلم هوایت را کرده است...

یکی هست که میبینه . . .

اینم از تو که میگفتی منو تنها نمیذاری

اینم از تو که میگفتی رو دلم پا نمیذاری


اینم از تو که خودم رو توی چشم تو میدیدم

اینم از تو که با دستات به ته قصه رسیدم



اینم از تو . . اینم از تویی که کلی حرف زدی و کلی حرف نزدی..

گفتی میمونم.. رفتی.. گفتی میتونم.. نتونستی.. گفتی میدونم.. ندونستی..

و گفتی میفهمم.. نفهمیدی. .

طولانی یا کوتاه.. بالاخره واسه هر کسی اتفاق میفته..

یه زمانی میرسه که همه ی حرفا و قولا میشه کشک..

حالا این کشک شدن میتونه با نرسیدن و نموندن اتفاق بیفته یا نه با رسیدن و وصال..

نمیخوام تلخ ببینم.. نمیخوام تلخ فکر کنم.. نه نه نه . . من پرم از اتفاقای خوب و فکرای شیرین..

منم فکر میکنم به آینده ای که پر ِ از زیبایی و آدمی که فقط واسه خودم منو میخواد و درکم میکنه و رو

حرفم حرف نمیاره و شادیش فقط با من بودن ِ . . اما ما کجاییم و واقعیت کجاست.. !!

یکی میذاره میره و تو میفهمی که به ته خط رسیدی . . و یکی میمونه و بهش میرسی..

اما بازم فکر میکنی که به ته خط رسیدی.. چطوری ؟! سادست..

وقتی یکی میره که کاملا مشخص ِ چطوریش.. اما وقتی یکی میمونه قاعدش اینه که همه چیز خوبه و

اتفاق بدی نمیفته.. اما وقتی یه زمانی میگذره حس ها و حرف ها و طرز فکرا و موقعیت فرق میکنه..

مرد میخواد که پا حرفاش بمونه.. پای طرز فکرش بمونه.. پای حرفا و قولاش بمونه..

اونی که زیر حرفش میزنه خیلی ساده و منطقی میتونه کاری کنه که تو باهاش هم فکر بشی..

خیلی ساده.. توی دور و برمون میبینیم و زیادن اینطور برخوردا . .

اما مهم اینجاست که واقعا میشه به حس اعتماد کرد یا نه ؟؟!!

باید عاشقی کرد یا نه ؟؟!! باید صادق بود یا نه ؟؟!! باید راستش رو گفت یا نه ؟؟!! باید رو راست بود یا نه ؟؟!!

یکی مثل من همه چیز رو میگه به طرفش و فکر میکنه که بهترین کار ممکن رو کرده اما بعدش میبینه که طرفش باهاش

صادق نبوده و از این به بعد تصمیم میگیره که همه چیز رو نگه

و بازم باید پرسید که میشه به حس اعتماد کرد یا نه ؟؟!!

این حس که باید رو راست بود.. باید صادق بود و . .

این قصه خیلی طولانی ِ و کلی حرف میشه زد و میشه شنید.. اما مسئله ی مهم اینجاست که خوبی

همیشه خوبه.. چه وقتی که در قبال خوبیت بدی میبینی و چه وقتی که همه ی خوبی هات توی گرداب

بدی نابود میشه.. خوبی همیشه خوبه.. و این تویی که باید تصمیم بگیری..

که خوب موندن واقعا سخته.. سخت.. و در مواقعی دردناک..

خوب بمون دوست من . . مطمئن باش که حتی اگه تموم دنیا نبینن.. یکی هست که میبینه . . . .

شکه شدم ...

دیشب خوابت و دیدم ..
از دیدنت اینقدر شکه شدم که زبونم بند اومده بود .
رفتی ..
اینقدر دنبالت دویدم که نگو .
                                 گمت کردم 
                         تو راه پله هایه پیچ در پیچ ..
بعد از کلی زمان دوباره پیدات کردم .
باهات حرف زدم ...
حرف زدی باهام ...
از اونم شکه شدم ...
منو نمیشناختی ... 
موهات و بلند کرده بودی عجیب شده بودی ...
نمی خواستم از خواب بلند شم . فقط نگات می کردم .حتی جرعت نکردم بهت دست بزنم . مثل یه شیشه شکننده می موندی واسم . 




"نزدیک بودی ولی دور خیلی وقت بود ندیده بودمت دلم برات خیلی تنگ شده بود مثل اینکه یادم رفته بود . خیلی وقت می شه ندیدمت ولی این دلیل نمی شه بگم نیستی دلم واست خیلی تنگ شده خیلی ... "





میدونی دلیل گریه هام چیه؟





توی خلوت پر از همهمه, که صدایی به صدات نمیرسه

اگه میتونی منو دعا بکن, من که دستم به خدا نمیرسه

آسمونا ارزونی پرنده ها, جای آسمونا یه قفس بده
همه ی دار و ندارمو بگیر, هر چی بودمو دوباره پس بده

بازم هیچ راهی به مقصد نرسید, من هزار و یک شبه معطلم
تا ته جاده ی دنیا رفتم و بازم انگار سر جای اولم

چرا دنیا با تمام وسعتش مرهمی برای زخم من نداشت؟
پای هر چی که دویدم آخرش حسرت داشتنشو رو دلم گذاشت

سر رو شونه های سنگ روزگار قد این فاصله هق هق میکنم
دارم از ثانیه ها سیر میشم, دارم از دوری تو دق میکنم

پشت خنده های مصنوعی من, دل به این بغض گلوشکن بده
روزگار سردمو ورق بزن دست مهربونتو به من بده

گم شدم توی شبی که خودمم, شبی که حتی یه فانوس نداره
منو با خودت ببر به روشنی, آخه هیشکی مث تو منو دوس نداره

لک زده دلم واسه یه همزبون, شیشه ی دل همه سنگ شده
میدونی دلیل گریه هام چیه؟ آی خدا دلم واست تنگ شده





اما کسی نمی فهمد






به اقتدای ِ افسانه های کهن هم که باشد؛


هیچ هیولایی به وقت روشنایی و روز ظاهر نمی شود


با من بگو


آفتاب ِ کدام بختی فرو غلتیده

 

که میانه ِ ظهری پاییزه،


چنین خشمگین نقاب ِ دیو بر صورت زدی؟




هربار به این قسمت از خیابان که می رسم


قاصدک پرپر می شود


دل هوا آشوب می شود


اما کسی نمی فهمد که چه بر سر هوا آمده است


همه دلشان فقط برای قاصدک می سوزد



همیشه در شروع می ماند






تلاقی من با چیزهایی که دوست دارم،


فهمیدن تو بود بس

.

آخر آرزوهایی که می آمد و نمی ماند،


حقیقت، آمدنی بود که می آید و نمی ماند

.

آرزویم فهمیدن تو بود و بس

.

شکایتم از دلتنگی که تمام نمی شد و همیشه در شروع می ماند،


به سوی تو بود، که شکایت ها داری و نمی گویی

.

خواستنم فهمیدن تو بود وبس

.

پناهگاه بارانی بودنم،


آرامش بی پناه بودنم،


سکوت هیاهویم،


هیاهوی بی صدایم،


شروع بالیدنم،


و بالیدن آغازم،


همه،


فهمیدن تو بود وبس

.

من از اضطراب تا تو،


التهاب را جدا گذاشتم

.

من از اضطراب تا تو، فرصت دیگری نداشتم

.

بگو که در پناه تو، فرصت اضطراب نیست