گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

گاهیوقتا دلم برای خودم تنگ میشه

این درد نوشته ها نه دلنشین اند نه زیبا اینها یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند که نشانی درد ناک از یک عشق ناکام دارندو تنها مخاطب شان غایب است !!

ناب ناب ناب

این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی،خبر ز سوی تو _این روزها_کم است

 

اینجا_کنار پنجره_تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا، کم است

 

من دفتری پر از غزلم ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا ،کم است

 

باز آ!ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ،عشق،عاطفه،یا نیست یا کم است

 

اقرار می کنم که در این جا_بدون تو_

حتی برای آه کشیدن ،هوا کم است

 

دل در جواب زمزمه های "بمان"من

می گفت"می روم"که در این سینه جا کم است

 

غیر از خدا ،که را بپرستم ؟تو را تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است...

ای نــاز

ای نــاز تو تا نیــمــه ی پاییـــــز رسیــده!

ای سرخ لبـت با مــی لبــــریز رسیــده!

زلف تو هواخواه کدامین شب ابری ست

کاین گونه پریشان و غم انگیـز رسیــده؟

زیبـــاتر از آنــی که رهـــایت کنــــم،امــا

دیر آمـــــــده ای، دوره ی پرهیز رسیـده

جــان و تــن مـن امـــت پیغمــبر دردنـــد

بــر مـن دم ویرانگر چنگیـــــــــز رسیــده

ای قونـــیه تا بلخ به غوغای تو مشغــول

بشتاب، که شمــس تو به تبریز رسیده

کم گـریه کـن،آتش زدن بـاغ گناه است

ای ســرخی چشم تــو به پاییز رسیده!

لبخند بزن،لب که به هم می زنی انگار

یک سوره ی زیبا به خطی ریز رسیــده

شکستم

 حرم حرم شده ام دل " دلی که کرده هوایت"          عطش عطش شده ام لب برای بوسه به پایت       

 سفر سفر چمدانی که بسته عشق به نامت           قدم قدم  تب و تابی که کرده   گل به هوایت

 نفس نفس تب دیدار تو شکفته  در این  جان            غزل غزل به دلم ریخت  نور و نشئه صفایت

 قفس قفس پرم از بغض و غصه غصه شکستم          کجا کجاست ضریح قشنگ عقده  گشایت

 تمام شعر و  شعورم   تمام  غیب و  حضورم             به هر دقیقه نثارت  به یک   اشاره    فدایت

 تویی که مشرق عشقی تویی که مغرب هجری       بخوان مرا که در آفاق   دل  شکفته    صدایت

 کم از  سعادت   آهو   ندااشتم  همه    عمرم           که بوده ضامن  من آن ضریح عقده گشایت 

پرنده شو  دل تنگم!   بخوان   به نام    کبوتر            که  آسمان  حرم  شد  پر از   پرنده  برایت

 چه جای شکوه ،خدایا، تو  را اگر چه ندیدم             نگاه  می کنم از دل به یاد  تو به "رضا "یت

نگو که چاره این شاعر

غزل نوشته نمی شد با

حروف گنگ و عبث ، یعنی :

دوباره مصرع نامفهوم

دوباره جمله ی بی معنی !

 

شبیه لحظه ی جان دادن

دوباره شاعر بی چاره

سکوت کرد و فقط افتاد

کنار چند ورق پاره

 

ولی اتاق هراسان بود

دقیقه ها نگران بودند

خطوط مضطرب ساعت

لبالب از هیجان بودند

 

که ناگهان تن شب لرزید

به وزن و قافیه جان دادند

هرآنچه را که نمی شد  دید

به چشم شعر نشان دادند

 

همین که پرده به سمتی رفت

و دید آنچه نباید را

نوشت بی تو جهان مرده ست

تمام کن غم بی حد را

 

در این دیار غزلگویان

نمانده هیچ غزلگویی

نمانده شوق نوشتن از

" شراب و یار و لب جویی "

 

بیا که بی تو لب این جو

سیاه  و لب به لب از قیر است

شراب بی تو شرنگ مرگ

هوای یار نفسگیر است

 

چراغ های زمان خاموش

اجاق های زمین ویران

در آسمان سیاه شهر

ستاره ها همگی بی جان

 

ببین که فطرت انسان ها

چقدر زخم به تن دارد

به ذهن پوچ بشر " شهوت "

"شرافتی " ست که زن دارد

 

زنان ، زنان خیابانی

زنان عرضه ی عریانی

هرآنچه مرد ، سگ ولگرد

به فکر طعمه ی مجانی

 

" ربا و رشوه و غش " پول و

" دروغ و دوز و دغل " پارو

" گناه های ثواب " این سو

" حرام های حلال " آن سو

 

رواج بردگی پنهان

به زیر سایه سرمایه

رییس ها شبح فرعون

برای نیروی دون پایه

 

فرشته های زمین دیری ست

اسیر پنجه ی ابلیسند

ببین که سر به کجا دارند ؟!

چه کاسه ای ست که می لیسند؟!

 

به جای بارش باران : بمب !

به جای رویش گندم : مین !

نشسته کنج قفس قمری

شکسته بال و پر شاهین

 

اگر چه یک به یک آهو ها

و بره ها همه جان دادند

نشان صلح جهانی را

به گرگ بیشه ی مان دادند

 

زمین ؟ نه ، جنگل بی قانون !

زمین؟ نه ، دهکده ی وحشت !

زمین سپرده عنانش را

به دست چند ابرنکبت

 

" یقین "  معادل  " خود بینی "

" خدا "  معادل  " تردید " است

خطوط خنجر شرک و شک

به روی شانه ی توحید است

 

در این زمانه که سلمانش

شده ست ننگ مسلمانی

خدا نوشته کتابی با

خطوط مرتد و شیطانی

 

" کشیش جونز " مترسک هم

که فیل ابرهه را زین کرد

دوباره مریم و عیسی را

سیاه پوش غم دین کرد

 

کشیش اگر چه که چشمش را

به چشم وحشی شیطان دوخت

کشاند آتش جهلش را

به کاغذی که نخواهد سوخت

 

بهشت ، گم شده و انسان

گرفته راه جهنم را

به دست تشنگی ات یاران

نمی دهند به جز سم را

 

به اختیار خودت شاعر

نگو که کاش نباشد جبر

زمین اگر چه که تفتیده

نگو  که کاش ببارد ابر

 

زمین اگر که به تو خندید

بدان به زلزله اش میل است

اگر که ابر ببارد هم

به قصد آمدن سیل است

 

خلاء گرفته جهان را ؟ نه

جهان پر است ، پر از جانی

دو گوی سرخ ؟ نه ، باید گفت :

دو چشم خونی سفیانی

 

نبود و نیست از این بد تر

که شعر پر بشود از درد

قبول کن که زمان ، دیگر

زمان آمدن است ای مرد !

 

نگو که چاره این شاعر

فقط سکوت و فقط صبر است

که صبر می کشدش بی تو

که صبر قافیه اش قبر است

 

به زیر پای خودت او را

بکش به نیت قربانی

به تیغ غمزه ی یارانت

به تیغ یار خراسانی !

ندارم طاقت دوری ولیکن

خرابم گیج وگنگم دست وپابند

من و شیدایی وغوغای پیوند...

 

پشیمانی دگر سودی ندارد

بهای خستگی هایم بگو چند؟

 

 

اگرعطار باشم درره عشق

به هرجا میروم الا سمرقند

 

 

ندارم طاقت دوری ولیکن

چگونه میشود از عشق دل کند؟

 

به هرکس طعنه میزد منطق من

که دلداده نباشد لایق پند

 

رها از آتش عشقت شدم تا

بیافتم هرطرف مانند اسپند

 

بخوان غم نامه ام را بعدمرگم

که پابند توباشد باتو خرسند....

آلوده شدم

آلوده شدم به رندی و  قلاشی

یک لحظه نشد نشد که بامن باشی

 

گفتم که مثال روی توخواهم دید

هیهات مگر خدا کند نقاشی

 

گفتم که خوشم به پای توبنشینم

گفتا نه عجب که بی گمان برپاشی

 

 

برگرد و برانداز  و  میانداز از هم

چون نقش ونگار دوجهان می پاشی

 

مرگی که من از فراق تو می نوشم

بهتر که تو آشفته ودرهم باشی

راضی شدی............

راضی شدی از عشق شرربار بسوزی

هفتادو دو جا ٬جای هوادار بسوزی

اینسان که تو راهی شده ای ٬راه همین است

در کوفه غریبانه و بی یار بسوزی

جمعی که به شوق تو کمی هلهله کردند

عهدی نشکستند٬که تو بسیار بسوزی

با سنگ کلوخ وغم تنهایی وغربت

در سایه دل سنگی دیوار بسوزی

گفتم که دگر زخم تنت چاره ندارد

بی پرده سخن گفتی وبر دار بسوزی

سی روز تو بر داری و دروازه این شهر

مبهوت تو گشته ٬ که به دیدار بسوزی

وقتی که غزل های تو از دل به لب آمد

آتش شده خسته ٬که غزل وار بسوزی

عمق چاه جاری است

در برکه نگاهت تصویر ماه جاری است

قویی غریب و تنها از آن نگاه جاری است

پنهان نمی توان کرد آن روی خوب محبوب

از اشک چشم یعقوب پیوسته آه جاری است

   حتی برادرانش در خواب هم ندیدند

رویای باور او در عمق چاه جاری است

آیینه چون خطا کرد لرزید جان زندان

بار دگر تبسم از اشتباه جاری است

دیوانه شد زلیخا تا دید قصر چشمت

تقدیر نا نوشته بر حکم شاه جاری است

قاصدک خوش خبرم

مرا فراموش نکن! من همان پروانه ی رنگارنگم که صبح زود روی شانهایت می نشستم و نام یکایک گلهای زیبایی را به تو می گفتم، من همان کوچه ی باریکم که عصرهای تابستان از ان می گذشتی تا به خیابانی که به سوی ارزوهایت می شتافت برسی، من همان شاخه ی نازک و پیچ در پیچ انگورم که سالها در حیاط خانه ات زندگی کرده ام و درختان و نسیم و پرندگان از دیدنم مست می شدند.

مرا فراموش نکن! من همان دفترچه صدبرگم که روز بارانی قلب مهربان خود را بر اولین برگم نقاشی کردی و پنجشنبه ها محزون ترین شعر خود را بر سطرهای سپیدم می نوشتی، من همان پنجره چوبی سبزم که هر وقت دلت می گرفت در کنارم می ایستادی و افقهای روشن فردا را تماشا می کردی و بر سر گنجشکان رهگذر گل می ریختی،من همان ایینه ی نقره ای ام که هر روز با ماه و خورشید به دیدارم می امدی.

مرا فراموش نکن! من همان قاصدک خوش خبرم که هر بهار از باغستانهای دور خودم را به تو می رساندم تا در اغوشت ارام بگیرم، همان احساس پر شور خواستن اواز گرم و شنیدنی دوست! و نگاهی جذاب که از همه ی شعرها گویاتر و از همه ی اهنگ ها زیبا تر!